رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دختری به نام آلبا

در سپیده دم ۹ اوریل ۱۹۳۲ در شهر دوبلین، ناخواسته چشم به این جهان گشود با جنسیتی که خود در انتخابش نقشی نداشت، زمزمه های که زیر لب نشخوار میشد امید به چرخاندن نام پسر داشتند اما صدایی که به گوش رسید چیزی جز فرزندتان دختر است نبود! به خاطر زمان  تولدش نام او را آلبا  گذاشتند. بی قراری میکرد گویا چیزی را به او غالب کرده اند. کسی به صدای گریه اش التفاتی نمیکرد. دورش جمع شده بودند و نگاههای نافذ در صورتش میدواندند تا بتوانند وجه تشابهی بیابند و او را با خود یکی بدانند، آیا کسی میدانست برای چه بی قراری میکرد؟!
شاید فهمیده بود که این جهان بازی برد و باخت است، مارتونی بی پایان از اولین نفس تا آخرین انقباض قلب، مسابقه ای بی قانون و بی رحم که فاصله برد و باخت در گِرو یک تصمیم و در یک چشم برهم زدن رقم میخورد!!
چیزی زیادی از کودکی به خاطر نمی آورد .وقتی به فهمی نسبی رسید خود را در جمعی هم سن و سال در اتاقی با چندین میز کهنه و رنگ و رو رفته که با تکانی ریز صدای جیغ از بطنشان بلند میشد و تخت سیاهی بزرگ که پر از کلماتی بدون مفهوم و تکه تکه بود و معلمی تند مزاج و بد خلق که کمی اضافه وزن داشت و صدایی زمخت که آن را کش و قوس میداد وکلمات را شمرده شمرده هجی  میکرد. صدایش لطافت این را نداشت که با روح بچه هایی به سن و سال آلبا ارتباط برقرار کند و اخلاق تندش جوری به بچه ها القا میکرد که کسی در کلاس جرأت حرف زدن و سوال کردن به خود را نمیداد!!
آلبا به کلاس درس علاقه ای نشان نمیداد. همراه خود دفتر نقاشی به کلاس می آورد که پر از خط های کج و معوج بود که به گفته خودش حیوانات جورواجور هستند و دور از چشم معلم دفتر را به آرامی باز میکرد و مشغول کشیدن نقاشی میشد.
جوری در افکارش با طبیعت خیالی آمیخته میشد که گویی فقط جسمش در کلاس و روحش در جهانی دیگر در حال رقص و پرواز است و دروازه این سراب شیرین دفتر نقاشی کوچکی بود که مقابل چشمان زیبایش قرار داشت.
روحش را همکلام با پرندگان میکرد و با آنها پر پرواز می گشود، به سان عقابی اوج میگرفت ،مثل ماهی در اعماق اقیانوس بیکران شنا میکرد.  گاهی خود را گُلی تصور میکرد که جهان به بودنش غبطه می خورد.
همین طور که با اسب خیالش در دنیای افکارش می تاخت ناگهان دروازه ارتباط با جهان افکارش بسته شد و صدای مهیب و خشن معلم را در پرده گوش خود احساس کرد ……
ـــ معلومه حواست کجاست ! آلبا دارسی این بار اولت نیست که به درس من توجه نمی کنی، من دارم برای تو تدریس می کنم. حالا از سر جایت  بلند شو و کلماتی که روی تخته سیاه نوشتم رو با صدای رسا جوری که همه بچه ها متوجه بشوند، هجی کن!!
آلبا مِن مِن کنان کلماتی زیر لب زمزمه کرد و پاشنه پایش را رو زمین سابید. دستهایش می لرزید، تحمل این حجم استرس را نداشت! صدایش در گلو خفه شده بود گویی کسی بیخ گلویش را گرفته و اجازه سخن گفتن به او نمی دهد. آب دهانش چندین بار توی گلویش پرید و شروع به سرفه کرد!
ـــ وسایلت را جمع کن و از کلاس برو بیرون تو برای همیشه از کلاس اخراجی!!!
آلبا وسایلش را به آرامی در کیف گذاشت. معنی اخراج را به کلی درک نمی کرد فقط سر انگشت معلم را دنبال کرد که دَرِ خروج را نشان می داد و چهره ای عبوث که به او هشدار می داد هر چه سریع تر کلاس را ترک کند و بیش از این وقت کلاس را نگیرد!
*************  ************** **************
ــ خانوم کلارک دختر شما دیگر نمی تونه در این مدرسه تحصیل کنه. بچه سر به هواییه تاحالا چندین بار نظم کلاس را بر هم زده و به تدریس معلم بی توجهی کرده! ما آنقدر وقت و هزینه نداریم که بتوانیم برای بچه شما صرف کنیم. شما می توانید برای فرزندتان معلمی خصوصی بگیرید!
حرف های مدیر مدرسه مثل خوره افکار مادر آل را می جوید. صورتش برافروخته شده بود و فقط با حرکات سر ابراز تأسف می کرد!
ـــ اگر امکانش هست فرصتی دوباره به او بدهید تاا..

خانوم کلارک حرفش را تمام نکرده بود که مدیر وسط حرفش پرید:

ـــ متاسفم ما نمی تونیم دیگر بچه شما را تحمل کنیم!

آل زیر چشمی به مادرش نگاهی انداخت. از نگاه مادر توانست خشم او را لمس کند. سرش را زیر انداخت و به کفش هایش خیره شد که رنگ و رو پریده بودند. انگشتان دستش را در هم گره کرده بود. در همین حین نگاهش در پی مورچه ای دوید. انگار مورچه ناجی لوییزا از افکار ترسناکش شده بود که از روزی بد خبر می دادند!!
با خود فکر می کرد ای کاش می توانستم بدانم این مورچه به دنبال چیست آیا او هم از کلاس بیرون شده و مادری عصبانی دارد ؟!
همینطور که با سوزنِ افکارش رشته دوستی با مورچه را می بافت و به دنبال نقطه اشتراکی در زندگی خود و مورچه می گشت، گوش خود را در دست مادر احساس کرد که آن را می پیچاند و بی هوا چشمانش داغ و سِیلِ  اشک هایِ مثل مروارید روی گونه اش روان شد! صدای مادرش مانند میخی فولادین رشته افکارش را متلاشی کرد
ـــ دیگه حق نداری با حیوانات بازی کنی! نقاشی کشیدن از این لحظه به بعد ممنوع! اگر بخواهی سرپیچی کنی تو را بشدت تنبیه می کنم!
فوری دست در کیف آلبا کرد و دفتر نقاشی را درآورد و در سطل زباله انداخت.! آلبا یک دستش به کیف بود که روی زمین سورش می داد و دست دیگرش در چنگ مادر که با سرعت او را در پی خود می کشید!
و نگاه معصومانه اش در پی سطل زباله ای بود که دفتر نقاشی را در خود بلعیده، هر قدم که از آن دور می شد احساس دلتنگی و بغضی دو برابر در گلو  می کرد!! و اشک ها بدون زجه از گونه اش روان میشد! حال دنیایی را از او گرفته بودند که تا چندی پیش با آن عجین شده بود! مادر پشت سر هم غر و لوند  می کرد:
ـــ حال چطور به تو درس بدم !! پول معلم خصوصی رو از کجا بیارم!! برای نوشتن تو در مدرسه دیگه باید هر روز مسیری طولانی را با تو طی کنم آنوقت چطور به کار خودم برسم!! و با نگاههای پی درپی از روی خشم  می خواست حرف هاشو را بزور در ذهن دخترش بگنجاند!!

*آیا آلبا چیزی از جملات مادر می فهمید ؟!! تنها چیزی که متوجه می شد و آن را به خوبی درک می کرد و در نوار حافظه اش ضبط می کرد نگاههای خشم آلود مادر و احساس انزجاری که به او تحمیل می شد بود .
خانه آل در خیابانی در نزدیکی رود لیفی قرار داشت. رودی که دوبلین را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم می کند!! در خانه بلوایی به پا شده بود!! پدر و مادر او همیشه دنبال کوچیکترین بهانه بودند تا با هم جر و بحث کنند و ماجرای طلاق را پیش بکشند!! ماجرای امروز آل هم بهترین بهانه برای حمله و نابودی ریشه و بنیان سست این خانواده بود!! آنها علیه هم جبهه گرفتند و با حرفای آتشین خود روح و روان آل را ویران کردند! کلارک  فریاد زد:

ـــ دیگه از زندگی کردن با تو خسته شدم! اگه تا حالا هم صبر کردم فقط به خاطر آلبا بوده!! ای کاش همان چند سال پیش که دستت را روم بلند کردی از تو جدا می شدم! خودم هم نمی دانم چطور با توئی که هیچ بویی از انسانیت نبردی تاحالا زیر یک سقف دوام آوردم!
ــ هر کاری دوست داری بکن. فکر می کنی به دست و پات میافتم و مانع رفتنت می شم ! چیزی که زیاد است دخترهای زیبا و دلفریب که تو در برابر آنها به چشم نمایی! می خواهی بروی همین الان وسایلت را جم کن و بزن بچاک!
خانوم کلارک بدون معطلی وسایلش را جمع کرد و رو به آل کرد و گفت:

ـــ با من می آیی یا اینجا میمانی؟!!
آلبا ترسیده بود انگار باری از اضطراب و گریه و بغض روی دوشش گذاشته بودند!! دلش نمی خواست مادرش از پدر ش جدا شه! سرش را پایین انداخت، کمی مکث کرد و سرش را بالا آورد تا به مادرش بگوید به خاطر من بمان اما قبل از اینکه لبان آلبا آوایی را لمس کند صدای پای رفتن مادر تلنگری به گوش های او نواخت! آل مانده بود و پدری خسته از جدالی که خود را مفتخر به پیروزی می دانست که با لبخندی رضایت بخش روی صندلی راک عقب و جلو می رفت و به شومینه خیره شده بود!
ــ چرا با مادر دعوا کردی؟
ــ به خاطر تو!
ــ یعنی من کار بدی کردم؟!
ــ آره، سر به هوایی، به حرف های معلمت گوش نمیدی؟!!
ــ یعنی بازی کردن من باعث قهر مادر شده؟!!
ــ آرههههه باعث قهر نشده! باعث شده مادرت برای  همیشه برود!!
بغض گلوی آلبا را گرفته بود به سختی توانش را برای گرفتن آخرین جواب به کار برد.
ــ یعنی هر کسی بازی کند پدر و مادرش با هم دعوا می کنند و از هم جدا میشن؟!! پس چه کسی از این به بعد برام قصه می خونه؟!!
ــ آره، آدمای بازی گوش اینطوری تنبیه میشن!! از این به بعدم فکر نکنم کسی برات داستان بگه. شاید مادر جدیدت اگر از تو خوشش بیاد البته شاید برات داستان بگه!!

صدای آخرین جمله پدر مثل سیلی بزرگی در گوش آلبا  نواخته شد!! کلماتی مخرب از بازیگوش گرفته تا تنبیه تا رفتن مادر برای همیشه و آمدن مادری جدید!!! آل پله ها را با عجله بالا می رفت تا به آشیانه امن خود برسد. به تخت خوابش که رسید. جوری به تختش پناه برد که انگار پناهگاهی محکم در برابر هر کلام زجر آوری است. خودش را لای پتوی پشمی جمع و پاهایش را بغل کرد. زیر چشمی به عروسکی که مادرش برای او درست کرده بود نگاهی انداخت. می خواست شروع به حرف زدن کند که چشمانش سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفت. فردا صبح وقتی پتو را کنار زد کمی احساس سرما کرد. کش و قوسی به بدنش داد و غلطی رو تخت زد و پنجه پایش را روز زمین گذاشت. برای چند لحظه در همان حالت رو تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد. برایش عجیب بود چرا مادر برای رفتن به مدرسه صدایش نکرده است! همینطور که در افکارش دنبال جوابی قانع کننده می گشت متوجه ماجرای دیروز شد. با خود گفت:

ـــ شاید مادرم برگشته باشه.

فوری از روی تخت پایین پرید. سراسیمه به سمت اتاق مادرش دوید. دَرِ اتاق بسته بود بدون اینکه در بزند دستگیره در را چرخاند. در با صدای قژقژ گوش خراشی باز شد. با لبخند ملیحی که روی لب داشت گفت سَلا….
میم سلام را نگفته بود که نسیم خنک صبحگاهی از پنجره باز اتاق به داخل متمایل شد و پیکره پنجره چوبی اتاق را چنگ زد و آن را تق تق به قابش می کوبید با نوازش گونه و لب های آل، میم سلام را به لبان دخترک گره زد تا صدایی جز گردش نسیم در اتاق نپیچد و تلنگری بود تا به او بفهماند که دیگر از مهر و گرمای مادری در این اتاق خبری نخواهد بود! چشمانش را گشاد کرد انگار از نبودن مادر یکه خورده!! همه اتاق را ورانداز کرد اما خبری نبود!
یواش یواش از پله ها پایین رفت. پدر را همان گونه لم داده روی صندلی چوبی دید که گردن را کج کرده و خرناس می کشد!! نزدیک گوش پدرش رفت. آرام آرام صدایش کرد:
ــ پدر پدر لطفاً بلند شو!!
دارسی یهو از خواب پرید. کمی گردنش خشک شده بود دستی به روی گردنش کشید و با چشمانی خواب آلود به آل نگاهی انداخت و گفت:
ــ چیزی شده؟!!
ــ می خوام پیش مادرم برم.
ــ راه خانه پدربزرگت را که می شناسی خودت می تونی هر موقع که می خواهی پیش او بری. نیازی نبود من رو بیدار کنی ولی از من گفتن؛ باید به نبودنش عادت کنی. مادرت طولی نمی کشه که بعد از طلاق با کس دیگری ازدواج میکنه و مطمئناً پدر خوانده جدیدت اجازه ورود تو رو به خانه خودش نمیده، پس اگر مادرت تو را دوست دارد خودش باید به دیدن تو بیاید در غیر اینصورت تلاش بی ثمر نکن عزیزم!!
ــ یعنی حق ندارم او را ببینم؟!!
ــ معلومه که می تونی، این حق توست مادرت رو ببینی اما گاهی اوقات شرایط آنطوری که تو می خواهی پیش نمیره و زندگی کاری می کنه که تو از چیزهایی که به آنها علاقه داری فاصله بگیری و فقط می توانی آنها را از دور  دوست داشته باشی نه اینکه مالک آنها باشی و همیشه در کنار خود آنها را داشته باشی. حالا بگذار بلند شم و برات کمی صبحانه آماده کنم.
همینطور که میز صبحانه را میچید خطاب به آل گفت:
ــ امروز کمی دیر تر سر کار می رم، چند روزی باید از درس دور باشی تا بتونم تو رو به مدرسه ای جدید ببرم اما اگر اینبار هم دست گل آب بدی و سر به هوا باشی دیگر کاری از دست کسی برنمیاید و از مدرسه خبری نخواهد بود!
آل زیر لب گفت:
ــ همان بهتر که مدرسه نباشه حوصله ام را سر میبره.
ــ چیزی گفتی؟!! من نشنیدم؟
آل بدون اینکه حرفی بزنه لقمه ای در دست گرفت و به  اتاقش رفت. صدای دارسی که از در بیرون می رفت شنیده شد که بلند بلند می گفت:

ــ آل مراقب خودت باش، تا عصر برمی گردم .
دلش برای مادر تنگ شده بود، تصمیم گرفت به دیدن مادرش برود. لباس هایش را عوض کرد و راهی خانه پدربزرگش شد. تا خانه پدر بزرگش کمتر از یک مایل فاصله بود. قدم های کوچکش را تند تند برمی داشت. نیمی از مسیر را دویده بود انگار از چیزی هراس داشت. تا به حال این مسیر را تنهایی طی نکرده بود. چند لحظه یک بار پشت سرش را نگاه می کرد مبادا کسی پشت سرش باشد. مسیر برایش دو برابر شده بود. تنها چیزی که می خواست آغوش گرم مادرش بود. بالاخره به در خانه پدر بزرگش رسید دَر زد. وقتی مادرش در را باز کرد خودش را در آغوش مادر انداخت انگار که چندین سال است مادر را ندیده!!
ـــ چه کسی تو را تا اینجا آورده؟
ــ خودم به تنهایی اومدم پدر گفت هر موقع دوست دارم می تونم به دیدنت بیایم.
ــ چرا تو رو تا اینجا همراهی نکرد؟!
گفت:

ـــ مسیر را خودت بلدی!!
ـــ همیشه یک دنده و لجباز بوده. اون به بچه خودش هم رحمی نداره!!
پدر بزرگ آل مشغول آب دادن به گلدان های خانه بود. او علاقه زیادی به گل کاری و پرورش گیاهان داشت برای همین خانه شان به گلخانه شباهت زیادی داشت. آل نزدیک پدر بزرگش شد و آهسته سلام کرد:
ـــ سلام کوچولوی خودم.
نزدیک شد و گونه آل را بوسید و دستی به به موهایش کشید و گفت:
ـــ چرا اخمات در همه نبینم غم در چشم های  قشنگت نشسته باشه همه چیز درست میشه من بهت قول میدم. از دست گلی که آب دادی با خبر شدم. تو بهتر از من به گل ها آب میدی شیطون و زیر خنده کرد. آل رو به مادرش کرد و با نگاه عاجزانه می خواست او جواب پدر بزرگ را بدهد که مادر پا در میانی کرد و گفت:
ـــ پدربزرگ شوخی میکنه همه میدانند که ماجرای مدرسه تو ربطی به دعوای ما ندارد دارسی همیشه دنبال بهانه برای جر و بحث میگرده.
اما او حرف پدر بزرگش را جدی گرفته بود.
ـــ پدر راست میگه؟ می خواهی برای همیشه از پیش ما بری؟!!
کلارک سرش را زیر انداخت.
ـــ دختر عزیزم می دانم دوست داری من با تو به آن خانه  برگردم اما من دیگر نمی تونم با پدرت زندگی کنم ولی این دلیل نمیشه که تو را تنها بگذارم تو می تونی هر روز به دیدن من بیایی.
ـــ اما پدر گفته اگر مادرت ازدواج کنه پدر جدیدت اجازه نمیده که به خانه آنها بری.
کلارک کمی برآشفت:
ـــ پدرت حرف مفت زیاد میزنه. اون یک بیماره، توقع بیشتر از این از او نمیره!
پدر بزرگ آل چشم خوره ای به کلارک رفت و گفت:
ـــ جلوی بچه زبانت رو نگه دار تو حق نداری بتی که از او در ذهنش داره خورد کنی. حتی پدرش هر طور رفتاری که می خواد داشته باشه.
ــ گوشش از این حرفا پره. پدرجان شما فکر می کنید توی آن خانه لعنتی ما حرف هایی نازک تر از گل به هم تقدیم می کردیم!!
ــ خودتان که دیدید چی گفته. فکر بچه مرا خراب کرده. تو رو به خدا ببین چی میگه. میخواد من رو یک غول بی احساس جلوه بده . جدایی ما اگر به سود آل نباشه به ضرر اون هم نیست.
و رو به آل کرد و روی زانو نشست تا هم قد آل شود و با دستانش بازوهای او را گرفت وگفت:
ـــ دخترم تو دوست داری من همیشه ناراحت و عصبی باشم ؟
ـــ نه.
ـــ دوست داری همیشه در آن خانه دعوا باشه؟
ـــ نه دوست ندارم.
ـــ پس مطمئن باش من بدون پدرت زندگی شاد و زیبایی خواهم داشت.

ـــ اما اگر تو بدون پدر شاد میشی من از جدایی شما بیشتر غصه می خورم. این برای تو مهم نیست ؟ آیا اصلاً مرا دوست داری؟
سکوت خانه را فرا گرفت، کلارک تصمیم خود را گرفته و مصمم بر جدایی از دارسی بود. آیا حق با کلارک است جدایی راه حلی مناسب برای این زندگیست؟ آیا او خود را در موقعیت آل قرار داده؟ آیا میتواند تضمین کند که آل با جدایی پدر و مادر زندگی بهتری خواهد داشت یا تمام این تصمیمات از روی احساسی یک بعدی بدون در نظر گرفتن تمام ابعاد زندگی  نسبت به دارسی گرفته شده؟!!
****************
آن شب آل به خانه بازنگشت و نزد مادرش ماند.
فردا همراه مادربزرگش تصمیم گرفت به کلیسای سنت پاتریک برود. مادر بزرگ درشکه را آماده کرده بود و مدام تاکید میکرد که در کلیسا سربه هوا نباشد و بازیگوشی نکند و به سخنان کشیش خوب گوش بدهد، در غیر این صورت او را از کلیسا بیرون خواهند انداخت و تنبیه او این است که دنبال درشکه تا خانه پیاده بیاید. پس از سفارشات و درس های ادبی که مادربزرگ میداد بالاخره به راه افتادند. آل نگاهی به مادربزرگ کرد و گفت:
ـــ چرا چشمای اسب را بستید؟
ـــ به خاطر اینکه ممکن است با دیدن چیزی افسار پاره کنه و درشکه رو به خطر بیندازه!
ـــ تا کی باید چشماش بسته باشه گناه داره دلم براش میسوزه اینطوری در عذاب هست!!
ـــ تا زمانیکه به خانه برسیم. نگران نباش به این چشم بندها عادت کرده برای اینکه میدانه راهنمای خوبی مثل من داره. و زیر خنده کرد. کمی بعد دوباره آل گفت:
ـــ مادر بزرگ، خدا کیست؟و کجاست؟
ـــ خدا کسی است که ما را آفریده. او همه جا حضور داره.
و با لبخندی از سر رضایت دستش را روی قلب آل گذاشت و گفت:

ـــ خدا در قلب کوچک توست فقط کافیست به ندای قلبت گوش بدی.
ـــ یعنی او مرا به این دنیا فرستاد؟چه کسی این را به تو گفته؟
ـــ خداوند در کتاب مقدس این را به وضوح بیان کرده.
ـــ یعنی خودش کتاب را نوشته؟
ـــ نه دخترم او به فرستاده اش مسیح وحی کرده و او نیز کلام پروردگار را برای مردم بازگو میکرده.
ـــ مسیح کجاست؟ ازکجا مطمئنی که این کتاب سخنان خدا است؟ آیا اونو از نزدیک دیدی؟
ـــ مسیح نزد خدا بازگشته و روزی دوباره بازمیگرده و با شرک به مبارزه برمیخیزه. آنچیزی که به ما وحی شده این است که پیرو مسیح باشیم و ازکلام او خارج نشیم دخترم. نه من او را ندیدم آن زمان من وجود نداشتم .حالا هم کمتر از من سوال بپرس تا زودتر به مقصد برسیم تو که نمیخواهی مرا اذیت کنی وگرنه خداوند از دستت عصبی میشه که اینطوری مرا با سوال هات آزار میدی؟
ـــ پس چرا خودت چشمای اسب را بسته ای و به خاطر اینکه کمی تند تر راه بره آن را شلاق میزنی و باعث آزار و اذیتش میشی آیا خداوند حیوانات را دوست نداره ؟ حتماً دوست داره و از دستت خشمگین شده!!
مادر بزرگ حرفی نزد و به راه خاکی و پر از چاله پیش رویش خیره شد. آل همچنان به سوال پرسیدن ادامه داد:
ـــ پس اگر خدا با مسیح سخن می گفته چرا با مادرم سخن نمیگه تا از رفتن منصرف شه و چرا به پدرم هشدار نمیده که رفتارش را اصلاح کنه؟
مادربزرگ زیر لب گفت:

ـــ نمیدانم!!
وقتی به کلیسا رسیدند مراسم شروع شده بود. از کشیش اجازه ورود گرفتند. کشیش با اشاره دست آنها را به داخل راهنمایی کرد تا به جمع آنها بپیوندند. آل و مادربزرگش گوشه ای نزدیک در خروجی نشستند و جوری وانمود کردند که انگار کاملاً با دیگران در اجرای مراسم همراه شده اند. کشیش با گفتن جمله: به نام پدر، پسر و روح القدوس مراسم را شروع کرد. آل در طول اجرای مراسم التفاتی به گفته های کشیش و حاظران در کلیسا نمیکرد
فقط به دنبال خدای درون قلبش که مادر بزرگ به او گفته بود  میگشت تا با او ارتباط برقرار کند و از او بخواهد مانع رفتن مادرش بشود. هر از چند گاهی با دیگران از جا برمیخواست و با برهم زدن لبهایش به هم  وانمود میکرد که تمام جملات و سروده هایی که دیگران میخوانند او نیز از حفظ است. نگاهی به مادر بزرگش انداخت تنها چیزی که دید لبان خشکی بود که برهم میخورد و هیچ نوایی از آن به گوش نمیرسید. پیش خودش گفت شاید مادربزرگ هم چیزی از این جملات نمیدونه و او هم مثل من وانمود به دانستن میکنه!!
کشیش برای بار آخر حضار در سالن را برای دعا کردن از جایشان بلند کرد و همراه یکی از اعضای کلیسا شروع به خواندن دعا کرد. سپس اعلام سکوت نمود و هر کس زیر لب درخواست و دعایش را میخواند. پس از آن همه شروع به خواندن کردن:
ـــ ای پدر ما که در آسمانی نام مقدس تو گرامی باد!
ملکوت تو برقرار گردد!
خواست تو آنگونه که  در آسمانی مورد اجراست در زمین نیز اجرا گردد!
نان روزانه ما را امروز نیز به ما ارزانی دار!
خطاهای ما را بیامرز چنانکه ما نیز آنان را که به ما بدی کرده اند می بخشیم!
ما را از وسوسه ها دور نگه دار و از شیطان حفظ فرما زیرا ملکوت و قدرت و جلال تا ابد از آن توست
آمین!
پس از پایان مراسم آل سمت کشیش رفت و از او پرسید من دعایی کردم میخواهم مطمئن شوم خدا صدایم را شنیده ………………ادامه دارد

 

ارسالی از : بهزاد عسکری

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    Melina Miraculous می گوید:
    15 آذر 1399

    وای خدای من
    بهترین داستانی بود که تا به حال خوندم
    ولی هیچی ازش سر در نیاوردم 😁

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *