دلم برایش میسوخت! هر روز که به مدرسه میرفتم او را میدیدم که دقیقاً رو به روی مدرسه ما دستفروشی میکرد. آن روز هوا سرد و بارانی بود رفتم و از او پرسیدم:
ـــ سلام اسمت چیه؟
ـــ سلام اسم من لاله ست.
ـــ خوشبختم اسم منم لیلاست. تو چی میفروشی؟
ـــ شال و روسری!
ــ چه جالب فردا تولد مادرم هست. نمیدونستم براش چی هدیه بخرم ولی چه چیزی بهتر از یک روسری با پول تو جیبی هام!
یک روسری خریدم. فردا تولد مادرم نبود!! تولد مادرم سه ماه پیش بود!! فقط برای اینکه ناراحت نشه از اون یک روسری خریدم. از آن روز به بعد من یک دوست جدید به نام لاله پیدا کردم. لاله ماجراهای زندگیش را برام گفته بود. اینکه دکترا گفتند مادرش به علت بیماری فقط پنج ماه زنده میمانه!! و اینکه پدرش دو سال پیش تصادف کرده و فلج شده و یک برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خودش دارد و اون و برادرش سخت کار میکنند تا بتوانند خرج زندگی را دربیاورند!! من هم به لاله گفتم که هر روز در حیاط خانه مان ساعت پنج عصر منتظر لاله هستم تا بیاد و من به بهش درسها را یاد بدم. اما یک روز لاله نیامد تا ساعت شش منتظرش بودم اما هیچ خبری از او نبود!!! تا اینکه با پدرم راهی خانه لاله شدیم. در زدیم هیچ خبری نبود!! همسایه اونها گفت که حال مادرش بد شده و او را به بیمارستان بردند!! ما هم به بیمارستان رفتیم. لاله و برادرش و پدرش گریه میکرند!! سعی کردم لاله را آرام کنم اما فایده ای نداشت مادر لاله مرده بود…