رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پاریس ۳

صبح زود بیدار شدم و رفتم طبقه پایین میز صبحانه آماده بود خیلی دیر بیدار شده بودم!! همه صبحانه خورده بودند ♥ من هم صبحانه ام را خوردم و به النا زنگیدم(به زبون خودمونی😁)گفتم:

ـــ کجایی؟!! تو چرا نمیایی؟!!

گفت:

ـــ دو دقیقه صبر کن در بزنم 😍من پشت درم!!!

در رو باز کردم همدیگرو بغل کردیم. یهو النا زد زیر خنده!! یک نگاهی به خودم انداختم دیدم با لباس خواب وایسادم جلوشو موهام مثل سیم ظرفشوییه!!! گفتم:

ـــ وااای ببین چه سرو وضعی دارم ببخشید!!!

گفت:

ـــ دختر من و تو که با هم این حرفارو نداریم. راستی بقیه کجا هستند؟!!

گفتم:

ـــ  پدربزرگم رفته پارک ورزش کنه. مامان بزرگ و مامانم رفتند خرید. بابامم رفته پیش دوستش که تو نیویورک زندگی میکنه الان من و تو تنهاییم! راستی النا صبر کن الان میام.
چند دقیقه بعد؛
ـــ برات هدیه آوردم ببین چه هدیه ای! النا یک دفتر خاطرات و با یک خودکار هفت رنگ!

النا گفت:

ـــ دختررررر وااااای چقدر عالی مررررسی💕
ـــ کلورا منم برات هدیه آوردم. دختر شیطون برات گردنبد خریدم. اسمش گردنبند دوستی هست برای خودمم خریدم که تا آخر عمر داشته باشیم!!

گفتم:

ـــ واای چه عالی دوست جون جونیم بهم گردنبند و داد ..
پدربزرگ آمد و گفت:

ـــ دختر گل خوش اومدی. النا خانم!!

النا گفت:

ـــ خیلی ممنون لطف دارید و رفتیم بالا تو اتاق!

گفتم:

ـــ این اتاق را خیلی دوست دارم. این اتاق یک تراس داره که توی تراس یک تلسکوپ هست و من هرشب ستاره هارو میبینم!
روی میزم میکروسکوپ هست. پدربزرگ وقتی حوصله اش سرمیره یا ناراحته میاد تو این اتاق تازه روی دیوار پر از حشرات خشک شده است که به دیوار چسبیده شده و سه تا از کشو های میز پر از چیزهای قدیمی و عتیقه است و یکی از کشوها پر وسیله های ماجراجوییه و یکی دیگه از کشوها پر وسایل کوه نوردیه!!

النا گفت:

ـــ وای چه اتاق خوبیه!!

گفتم:

ـــ یادته یک اتاق تو خونه ما هم بود که همیشه درش قفل بود و تو دوست دوست داشتی بری توش ولی من هیچوقت درشو باز نکردم!!

ـــ  یادمه😭

گفتم:

ـــ اون اتاقم مثل اینجا یک تراس داره با یک میکروسکوپ و روی زمین مثل کنار دریا پر از شن هست و روی یک میز پر از عکس های قدیمیه. خلاصه مثل این اتاقه میدونی النا خانواده ما معتقدند که هر خونه ای باید یک اتاق اینجوری داشته باشه حالا بیا با هم بریم توی حیاط خونه پدربزرگ اگه آنجا را ببینی دیگه اصلاً نمیخواهی از اینجا بری😘💕………….
ادامه دارد

 

ارسالی از : یگانه کریمی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    یکتا می گوید:
    2 دی 1399

    سلام
    داستان های شما خیلی خوب هستن من تمام داستان هاتون رو خوندم و همه عالی بودن

    پاسخ
    • Avatar
      یگانه کریمی می گوید:
      2 دی 1399

      ممنونم

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *