رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

آی کیو

تلفن همراهم را جواب دادم. مادرم بود. گفت:

ـــ تو رو خدا یه امروز و سعی کنید آبرو داری کنید!! قول میدم جبران کنم همه چی سر جاش باشه !لطفاً دسته گل به آب ندید!! فرش و تازه دادم قالیشویی، همه جا تمیزه یه امروز جلو مهمونا مراعات کنید. من خودم از خجالتتون در می آم. گفتم:

ـــ چشم مادر جان شما رو آی کیوی من حساب نکردی نه؟!!

منتظر بودم پاسخ امیدوار کننده ای بشنوم که گفت:

ـــ حالا بماند ولی دیگه سفارش نکنم ها!! گفتم:

ـــ نه یعنی معتقد هستی من یه آی کیو بالام؟!! گفت:

خیلی خب خداحافظ.

نمیدانم بالاخره اطمینانی به ضریب هوشی من داشت یا نه ولی مهم این است امروز تا قبل از رسیدن خودشان و مهمان های عزیز کنترل خانه به عهده من است. در قهوه ای طرح دار اتاق باز شد و درسا خواهر کوچیکه گفت:

ـــ پدرام یه کاری کردم بگم؟ چند دقیقه پیش داشتم شربت میخوردم ریخت رو فرش !!

همین خبرش کافی بود تا قلبم از طپش متوقف شود!! ایستادم با اخم و لحنی مهربان گفتم:

ـــ باشه خواهری جون الان میام ببینم چی شده.

از کنار کتابخانه کوچکم گذشتم و به آینه ای رسیدم که کنار کتابخانه بود کمی خود را در آینه بر انداز کردم و یک ماژیک سیاه برداشتم و روی آینه نوشتم، خدا امروز و به خیر کنه!! رفتم توی هال یا خدا چه کرده بود!! از بالا به قامت و صورت هشت ساله اش نگاه کردم و گفتم:

ـــ خسته نباشی خب همون چند دقیقه پیش میگفتی گفت:

ـــ آخه قبل از زنگ مامان داشتی با یکی چت میکردی که … گفتم:

ـــ ای بابا چرا بحث و کشش میدی؟!! صبر کن الان درستش میکنم تو رو آی کیوی من حساب نکردی نه ؟!!

بهترین راهکار را استفاده از یک دستمال خیس میدیدم که با آن لکه سرخی که روی یک فرش با زمینه  سفید و گل های سیاه و فیروزه ای جا خوش کرده بود را پاک کنم. به آشپز خانه رفتم. امان از این بچه ها، اول رفتم سراغ کابینت چوبی که شاید داخل این ظروف شیشه ای یک دستمال یا پارچه ای پیدا کنم. چند دقیقه میان ظرف ها و قاشق چنگال های منظم گشت زدم. چیزی پیدا نکردم. بلند شدم از مایکروفر گذشتم وسط آشپزخانه ایستادم و یک چرخ کامل زدم یک گوشه یک دستمال کوچک حوله مانند نارنجی را پیدا کردم از اپن خلوت آشپزخانه داخل هال را نگاه کردم. درسا با حالتی معصوم ایستاده بود گفتم:

ـــ الان درستش میکنم.

به طرف سینگ ظرف شویی رفتم. دستمال را خیس کردم و آمدم و افتادم به جان لکه خیلی با اقتدار و محکم. دستمال را روی لکه بالا و پایین کردم که دیدم ای دل غافل پاک نشده هیچ، انگار پر رنگ تر هم شده!! دست های کوچک سفیدش را گذاشت روی شانه ام و گفت:

ـــ اگه تو این بیست و یک سالم آنقدر تلاش میکردی الان یه چیزی میشدی!!

به به، به یک بچه هشت ساله!! چه میتوانستم بگویم. حرفش برایم آشنا بود گفتم:

ـــ چی شد؟!! نه بابا بامزه خانم الان مهمونا میان آبرومون میره اونوقت شما هی بشین من و مسخره کن!!

دست هایش را به کمرش گرفت و سرش را با موهایی که به شانه هایش نزدیک شده بود تکان داد و گفت:

ـــ باشه بابا باعرضه اصلاً تو این بیست و یک سال تو پرفسور!! حالا بگو چه خاکی تو سرمون بریزیم!! کمی به لکه صورتی خیره شدم و گفتم:

ـــ کار کار سیاوشه برو از واحد بغلی صداش کن بیاد. گفت:

ـــ باشه و رفت سیاوش را خبر کند. چند ثانیه بعد سیاوش با یک دست لباس ورزشی سر تا پا سیاه که نماد رئال مادرید را داشت و یک هدست بی سیم که روی گوش چپش خودنمایی میکرد ظاهر شد. در زد و با لبخند گفت:

ــــ میدونم هر وقت کارت گیره از فقیر فقرا یاد میکنی!! خب حالا بگو ببینم چی شده؟ گفتم:

ــــ سیا جون به دادم برس امروز مهمون داریم از اون مهمونای رودر بایستی دار!! مامان بابا از دیشب کلی سفارش کردند که حواستون باشه جلوشون بی آبرو نشیم و از اینجور حرفا. دستش را به نشانه  احترام نظامی تا کنار موهای مشکی براقش بالا آورد و گفت:

ـــ سرهنگ سیا در خدمت شما است قربان دستور بفرمایید. با انگشت لکه را نشانش دادم و گفتم نگاه مامان اگه این لکه رو ببینه میدونی اخلاقش و که بابام و که نگو تا حالا دنبال بهونه میگشت من و بفروشه تو اتاقم مرغداری بزنه!! خدارو چه دیدی شاید به جاش چهار تا بوقلمونی اردکی چیزی منتظر بلانسبتش بودم!! که خندید و گفت:

ـــ ههه شربت ریختید روش!! گفتم:

ـــ ههه نه به یمن قدم های مبارک من چشمه جوشان شربت اینجا شکل گرفته!! گفتم:

ـــ بیا اولین نفر باشی که به معجزات من ایمان میاری!!

در حالیکه انگشت اشاره ام را روبروی جمجمه ام میچرخاندم ادامه دادم.

ـــ امروز حالت خوبه؟!!

حالا که لبخندش ناپدید شده بود حق به جانب گفت:

ــــ میمیری با بله خیر جواب بدی! صبر کن! الان کار تو راه میندازم. رفت وسط آشپزخانه ایستاد. گفتم:

ـــ دنبال چی میگردی؟! گفت:

ـــ یه دستمال خیس بیارم لکه رو پاک کنیم دیگه!!

درسا زد زیر قهقه و گفت:

ـــ باباهاتون حق داره با بوقلون عوضتون کنه!! این شاهکار خان داداش منه!! این کار و کرد! جواب ندادم. سیاوش با تعجب مرا نگاه میکرد من هم به خاطر اینکه سیاوش ناراحت نشود خونسردانه به درسا گفتم:

ـــ درسا جون این حرف و نزن داداش ناراحت میشه!! که سیاوش پرید وسط حرفم و گفت:

ـــ فهمیدم! چرا تا وقتی که مامان بابات نیومدند فرشو نشوریم؟

با شک گفتم:

ـــ بس کن سیا چی چی رو بشوریم. این و قالیشویی شسته. گفت:

ـــ خب بهتر از این هست که مهمونا سر برسند ببینند چه افتخاری رقم زدیم!! دوباره گفت:

ـــ بهت قول میدم هیچی نمیشه تا اونا بیان فرش خشک میشه!! ماهم خونه رو تمیز میکنیم.

از آشپز خانه آمد سمت من. من با ترس گفتم:

ـــ سیا با مهمونا رودربایسی داریم ها!! گفت:

ـــ باشه هر چی شد با من تو فقط بگو چشم. بیا ببینم دسته مبل چهار نفره سیاه را گرفت و گفت:

ـــ بیا این مبلارو ببریم تو اتاق. تا وقتی رفتم دسته مبل را بگیرم، گفتم:

ـــ مدیر مجتمع رو چیکار کنیم؟ گفت:

ـــ اونم با من! نترس مبل ها را جمع کردیم و داخل اتاق من گذاشتیم فرش را لوله کردیم. حالا فقط کاشی های کف هال معلوم بود من و سیاوش از ابتدا و انتهای فرش ایستادیم آنرا روی شانه هایمان گذاشتیم و بیرون رفتیم سیاوش راهش را کج کرد به سمت آسانسور. گفتم:

ـــ دم در بده! کجا بریم؟ گفت:

ـــ با آسانسور ببریمش پایین دیگه!! گفتم:

ـــ ببین سیا جان تو یادت میاد آخرین باری که مثل آدم زندگی کردی کی بوده؟!!! همین دیگه یادت نمیاد !! بیا این چند ساعت و آدم باشیم شاید خوب بود مشتری شدیم ها؟!! گفت:

ـــ تو هم که قانون مداااار در زرد مجتمع را که سیاوش باز کرد کنار حیاط آسفالتی بزرگ چند سرسره و الا کلنگ که مخصوص بازی بچه ها بود را دیدیم بعد متوجه سایه درختان بید که به پادرمیانی خورشید با زمین مشغول خوش و بش بودند شدیم!! کمی پایین تر هم اتاق نگهبانی که کنار یک در دولنگه  بزرگ بود به سیاوش گفتم:

ـــ آقای فتوت اجازه نمیده فرش و تو حیاط بشوریم گفت:

ـــ تو غمت نباشه من تا آخرش هستم فرش را بردم زیر سایه یکی از درختان که نزدیک به یک شیر آب بود انداختیم شیر آب را نشانم داد و گفت:

ـــ همینجا یه شلنگ آب میارم و با چند تا مواد شوینده سر و ته قضیه رو هم میاریم. گفتم:

ـــ همینجا بذاریمش که خشک بشه؟!! گفت:

ـــ اونم یه کاریش میکنیم!! فعلاً بیخیالش. گفتم:

ـــ اگه امروز به خیر و خوشی تموم بشه لقب بهترین رفیق دنیا رو بهت میدم.

با لبخند رفت به سمت اتاق نگهبانی. میتوانستم تصور کنم آقای فتوت با موهای فر کمی سفید روی تخت خوابگاهیش دراز کشیده دارد تلویزیون میبیند و یا آواز می خواند. چند لحظه بعد در حالیکه سرش را به نشانه مخالفت بالا و پایین میکرد از اتاقش خارج شد. حدس میزدم که مخالفت کند ولی پدر، مادر ، مهمانها …. امروز آبرویمان در خطر بود. مادرم چگونه لبخند های کنایه آمیز و طعنه های مهمان ها را تحمل میکرد؟ باید هر جور شده راضیش میکردم. جلوتر که رفتم بدون سلام و احوال پرسی با ابرو های درهم گفت:

ـــ آقا پدرام این بساط و جمعش کنید من حوصله غرولند خانم مدیر و ندارم. گفتم:

ـــ فتوت جون اگه میدونستی امروز چه بلایی ممکنه سرم بیاد اینطوری باهام حرف نمیزدی!! گفت:

ـــ آقا پدرام فکر کردی من دل ندارم ؟ خب منم آدمم میفهمم ولی خانم مدیرو که میشناسید من چیکار کنم؟

درسا هم به جمع ما پیوست و با لحنی ناز و خواهشمندانه گفت:

ـــ عمو فتوت اگه کمکمون نکنی باهات قهر میشم. تازه با دخترتم دیگه بازی نمی کنم هاا؟

کمی ساکت شد و سری تکان داد و گفت:

ـــ باشه فقط به خاطر درسا کوچولو .

سیاوش چند بار فتوت را بوسید و گفت:

ـــ تو شادیات جبران کنم. پیر مرد حالا چیکار کنیم؟

آقای فتوت به من گفت:

ـــ تو برو تو اتاق تلویزیونو نگاه کن ببین فوتبال چند چند میشه منو سیا هم میریم فرشو بشوریم. با یک پودر لباسشویی یک شلنگ و دو طی مخصوص به همراه سیاوش رفتند به سمت فرش منهم زود رفتم داخل اتاق. فعلاً نتیجه دو هیچ بود. نمیدانستم آقای فتوت به کدام تیم علاقه داشت ولی نشستم روی تخت و با جان و دل بازی را تماشا کردم. چه خوب است که یاوری مهربان داشته باشیم و چه بهتر است یاوری مهربان باشیم که خدا نصیب کرده باشد. سیاوش صدایم زد و گفت:

ـــ پدارم جون فرش داره کارش تموم میشه یه چند تا تخم مرغ نیم رو کن که الانه که از گرسنگی کارمون تموم بشه!! دستی برایشان تکان دادم و گفتم:

ـــ چشم هر دوتاتون خسته نباشید. رفتم از یخچال کوچک گوشه  اتاق چهار عدد تخم مرغ آوردم. پیک نیکی سبز را جلو کشیدم و تابه را رویش قرار دادم روغن را ریختم و تخم مرغ ها را شکستم داخل تابه با قاشق کمی آنها را هم زدم که یک عطسه مزاحم به سراغم آمد. بیخیالش بودم که متوجه شدم چند قطره آب از دهان و بینم خارج و وارد تابه شد یعنی تخم مرغ ها کثیف شده بودند؟!! خب چطور قضیه را مطرح میکردم چطور میگفتم عطسه ام در رفت ببخشید. با غروری عجیب و پاچه های تا زده به سمت بالا و دست و پای خیس برگشتند یک تخته آوردند که فرش را روی آن بیندازد تا مقابل آفتاب خشک شود. با خودم میگفتم خداکند مهمانها شب بیایند یا اصلاً زنگ بزنند و بگویند مهمانی امشب کنسل که دوباره گوشی همراهم زنگ خورد. پدرم بود جواب دادم.

ـــ بله پدر. گفت:

ـــ کدوم گوری گم شدی؟!! گفتم:

ـــ چطور مگه؟ گفت:

ـــ ما با مهمونا اینجاییم. گفتم:

ـــ کجا؟

گفت:

ـــ همین جهنمی که سر صبح سپردیمش به تو!!

نمیدانم از کجا به خانه رسیده بودند. درسا چرا به من خبر نداده بود؟! با همه این سوال ها از اتاق فرار کردم به سمت خانه از راه پله دویدم به سمت بالا کنار در درسا نشسته بود و داشت گریه میکرد. انگار مادر تهدیدش کرده بود و حق نداشت وارد خانه شود که من وارد خانه شدم. آقا پرویز به همراه زن و بچه اش و پدرم ایستاده بودند وسط هال و علیرغم پدر که خیلی خشمگین مرا نگاه میکرد با خنده مرا مینگریستند. مادرم از آشپزخانه صدا زد:

ـــ پدارم جون بیا.

رفتم دستم را کشید گفت:

ـــ خیلی زود بگو چه گندی زدی تا نزدم دهنتو پر خون کنم؟ گفتم:

ـــ چشم چشم درسا یه خورده شربت ریخت رو فرش گفتم شما ناراحت نشید تصمیم گرفتیم بشوریمش.

مادرم در حالیکه به روبرو خیره شده بود گفت:

ـــ به آشپزخونه ام سر زدید؟ گفتم:

ـــ آره بابا یه بار من یه بار سیاوش.

هیچ چیز نگفت فقط روبه رو را نگاه میکرد. چند لحظه نگاهش کردم و منهم متوجه روبرو شدم خدای من یک شامپو فرش آنجا بود. پدر نگاهم میکرد. مادر نگاهم میکرد. یادم رفت زیر تابه تخم مرغ ها را هم خاموش کنم ….

 

ارسالی از : کاوه احمدی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    یگانه کریمی می گوید:
    20 دی 1399

    داستان قشنگی بود و موضوع جالبی داشت

    پاسخ
    • Avatar
      کاوه احمدی می گوید:
      21 دی 1399

      ممنون از لطفتون

      پاسخ
  2. Avatar
    کاوه احمدی می گوید:
    20 دی 1399

    سلام دوستان اگه هر وقت گذرتون خورد و یه نظری دادین خوشحال میشم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *