رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

ترسی نداشت که

صدای باندها آسمان تیره شب را میلرزاند. میکروفن را به لبم رساندم و گفتم صدای دستاتونو نمیشنوم!! حدود پانصد نفر همزمان تشویق هایشان را شدیدتر کردند. پانصد عدد میز گرد آنجا بود که اطرافش پنج نفر آدم حضور داشتند و یک ظرف چند طبقه شیرینی، یک ظرف به همان شکل که داخل آن خیار و سیب های قرمز بود روی هر میز قرار داشت. از آن تالار عظیم فقط همین تصویرها را به یاد دارم. هوا بوی نشاط و شادی میداد. صدای موسیقی صد نفر یا کمتر یا بیشتر را به وسط تالار کشانده بود تا برقصند. داد زدم برقصید. برقصید. عروسی از کفتون نره ها!! یک نفر با حالتی گیج گوشه لبش را پاک کرد و آستین کوتاه چهار خانه آبی سفیدش را مرتب و به سمت میز بغلیش حرکت کرد. خیلی بی حال به یک پسر سی ساله اخمو گفت:

ـــ پاشو برقصیم هالو!!

آن پسر چند لحظه چهره اش از عصبانیت سرخ شد!! میخواستم مردم حواسشان جلب دعوا نشود که داد زدم:

ـــ دست.. دس دس!! بیا وسط!!

که پسر عصبانی ایستاد روبروی مرد لایعقل و ناگهان یک مشت حواله گردن آن مرد کرد. دیگر کار از کار گذشته بود. نمیتوانستم حواسشان را پرت کنم. این بار فقط یک دعوای تمام عیار دیده میشد و مشت و لگد و فحش میدیدم. کارد هایی که در حال پوست کندن میوه بود از دست افتاد و دهانی که مشغول خوردن شیرینی بود از چرخش ایستاد!! خب من یک خواننده یک لا قبا که کارم خیلی مهم نبود!! نهایتاً میان آن عروسی کسی نبود که فریاد بزند قرش کمه!! میخواستم بروم و مانع دعوایشان شوم. میکروفن را به گوشه ای انداختم تا بروم جدایشان کنم که برادر عروس با یک تفنگ وینچستر وارد صحنه شد!! فقط همینقدر به خاطر دارم که صدای شلیک گوش خراشی از تفنگ به گوش رسید!! نمیدانید چه شد!! صدای جیغ دختران و زنان از یک طرف، ترس و فریاد مردان از طرفی دیگر و چند میز که حین فرار مردم برگشت روی زمین و خیار و سیب و هلویی که قل میخورد وسط تالار یک طرف!!! از همه مهم تر چهره  عصبیه داماد و ضجه های عروس!!! صدا فقط صدای جیغ بود!! صدای شلیک دیگری به گوش رسید!! بالاجبار پا به فرار گذاشتم! بیشرف زنده ات نمیذارم! صداهایی بود که مکرر میشنیدم! داشتم از تالار خارج میشدم. قلبم از جا کنده شده بود. خیس عرق شده بودم. عرق صورتم چشمم را میسوزاند اما لرزش دست و پایم حواسم را پرت میکرد که دیدم ای دل غافل گوشیم را جا گذاشته بودم! مهم تر از همه یادم رفته بود پولم را تمام و کمال بگیرم. میان راه باریکی که تالار را به در خروجی وصل میکرد ایستادم. صدای روشن شدن ماشین ها و فرار آنها کمی حواسم را پرت کرد! صدای پارس سگی مرا از جایم پراند! زلزله ای عجیب تمام بدنم را در بر گرفته بود! ناگهان پیکری را بغل خودم احساس کردم! یک لحظه نفس گرمش را حس کردم. فکر کردم همان سگیست که صدایش را شنیدم و به من حمله کرده!!  داد زدم:

ـــ ای وایییی کمک کمک وااااااااایییییی!!

که یک سیلی من را به خودم آورد. صدایی گفت:

ـــ چه خبره حیوون ساکت من سامانم مگه با خودت نیومدم ارگ بزنم!!

از ترس زبانم بند آمده بود نمیتوانستم خوب حرف بزنم با لکنت گفتم:

ـــ پ پ پ پ پول؟!!

گفت:

ـــ پول؟!! پولتو میخوای؟!! احمق اینا دارند آدم میکشند اگه گیرت بیارند که دهنت سرویسه!! پاشو پاشو با هم گم شیم از اینجا!!

گفتم:

ـــ نن ن ن نه پ پ پول … گفت:

ـــ احمق میگم جون هر دوتامون در خطره!! گفتم:

ـــ مم م م من نمیی آ آ آ م!!

یک لحظه مرا جلو کشید و گفت:

ـــ ببین حالا که معلوم نیست همدیگرو کی ببینم بذار این دم آخری یه چیزی بهت بگم. یادته دوره دبیرستان شیشه یکی از کلاسارو شکستی! قرار شد به کسی چیزی نگیم. بعد یهو لو رفتی! گفتم:

ـــ آ آ آ ره!!

گفت:

ـــ من لو دادم تو رو حلالم کن داداش!

یک سیلی محکم به گوشش نواختم و اینبار محکم و قاطع و بدون لکنت گفتم:

ـــ نفهم میدونی من چه قدر کتک خوردم؟!! گفت:

ـــ اه لکنتت خوب شد؟!!

دوباره ترس گلوله و تفنگ و مرگ جانم را لرزاند! دوباره صدای شلیک گلوله بلند شد. سامان پا به فرار گذاشت! در راه گفت:

ـــ حلال نکردی به درک من دارم میرم!

منهم از ترس جانم خواستم فرار کنم که یک صدای خشن که خیلی نزدیک بود گفت:

ـــ هیی کجا فرار میکنی وایسا.

یک چراغ قوه روشن کرد و گرفت زیر چانه اش و به من نزدیک شد. همان اسلحه به دست بود. نفسم داشت بند می آمد. میدانستم که میخواهد جانم را بگیرد. به من نزدیک شد گفت:

ـــ خواننده ای؟

یقه ام را گرفت و کشید به سمت حیاط. تصور میکردم که میخواهد مرا ببرد وسط حیاط و سرم را ببرد!! ناچار گریه ام گرفت. با صدایی ضعیف گفتم از همه چی متنفرم. زندگی من چرا اینقدر کوتاه بود. تف تو این زندگی!! دو طرف دعوا را دیدم که همراه عروس و داماد ایستاده و بگو بخندی راه انداخته بودند که نگو. گریه ام قطع شد. با بهت اطرافم را نگاه کردم. خالی خالی بود. صدای خنده ها بلندتر شد. فکر میکردم آنها قاتل های حرفه ای هستند که کشتن آدم برایشان کاری ندارد. دیگر آماده شدم تا با مرگ برقصم که عروس و داماد به من نزدیک شدند. عروس با لبخند گفت:

ـــ عمیقاً ازت معذرت میخوام. راستش ما برای این عروسی کلی خرج کردیم از اونجایی که فامیلای محترم رو میشناختیم، دلمون نیومد بهشون شام بدیم. داماد پرید وسط حرفش و گفت:

ـــ با این حساب تصمیم گرفتیم شام رو پخش کنیم بین فقیر فقرا ولی کی این همه فامیل رو قانع میکرد که شام نخورن مجبور شدیم فراریشون بدیم تا یه انتقام کوچولو هم که بماند چی بود ازشون بگیریم!! عروس گفت:

ـــ حالا هم ببخشید بریم پشت این میز پشتی بشینیم پولتون رو حساب کنیم.

مثل کسایی بودم که داخل خواب راه میروند! همه چیز مملو از تعجب بود و هیچ چیز طبیعی به نظر نمیرسید!! وقتی نشستیم پشت میز داماد به من گفت:

ـــ ترسیدی؟! گفتم:

ـــ کی؟ من؟! نه اصلاً!!

در حالیکه دستش را دراز کرد که یک دستمال کاغذی به من بدهد گفت:

ـــ معلومه!

سه نفری که دعوا را راه انداخته بودند مرا نگاه میکردند و میخندیدند. فردایش صفحه حوادث روزنامه ها نوشته بود یک عروسی در تهران به خون کشیده شد!!

 

ارسالی از : کاوه احمدی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    امیر می گوید:
    22 دی 1399

    به نظر بنده که خیلی جالب بود مخصوصا اینکه یک غافلگیری حسابی در آخر داستان داشت و به کلی جا خوردم و خوشم اومد. همین طور اینکه آخر داستان اشاره کردید به انتشار شایعه در روزنامه جالب بود.
    شاید این سخن زیاد از حد سخت گیرانه باشه ولی میتونستید از واژه های بی ادبانه در گفت و گو استفاده نکنید. در کل داستان جالبی بود و خیلی خلاصه و مفید به تمام جزئیات ممکن پرداختید.

    پاسخ
    • Avatar
      کاوه احمدی می گوید:
      25 دی 1399

      ممنون از نظرتون دوست من لطف کردی حرف های رکیک تو هر قالبی طبیعتا موجب کاهش کیفیت کار میتونه باشه ولی من بخاطر القا حس عصبانیت باید از کلمه های توهین آمیز استفاده میکردم که اون حس عصبانیت منتقل بشه بازم ممنونتم

      پاسخ
  2. Avatar
    سید ضیا حقالت می گوید:
    21 دی 1399

    جالب نبود..مشکل داشت
    نقطه قوتش فقط همون گفت و گوهاش هست

    پاسخ
    • Avatar
      کاوه احمدی می گوید:
      22 دی 1399

      سلام اولا از نظرتون تشکر منت گذاشتین دوما این داستانو من خیلی وقت پیش نوشتم و مال الان نیست شما اگر لطف کنید داستان آی کیو ی این حقیر که تو همین سایت هست رو هم بخونید ببیند اونم همین حالت و داره یا نه و سوما چرا جالب نبود به نظرتون چی جالبش میکنه

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *