روزی بود روزگاری بود. پدری بود به نام احمد. این پدر روزی به پسر خود گفت:
پسرم من یک خواسته از تو دارم. پسر گفت:
ـــ پدرم خواسته ات را بگو! پدر گفت:
ـــ من از تو می خواهم که در زندگیت موفق باشی. پسر گفت:
ـــ چشم پدرم.
پسر تلاش خود را کرد. این پسر در نوجوانی جوایز زیادی کسب کرد و در جوانی موفق شد و آدم بزرگی شد!! یک خانه بزرگ خرید و پدر و مادر خود را به آن خانه برد. پدر و مادر او در این خانه خوشحال بودند و پسر هم از خوشحالی آنها شاد بود. ناگهان پدر فوت کرد و مادر و پسر ناراحت شدند! بعد از پدر مادر پسر هم مرد و پسر تنها شد!! هیچ کس لبخند بر لبان پسر ندید!! پس از مدتی پسر ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. آن وقت دید که پدر بودن چه لذتی دارد و به یاد پدرش افتاد و ناراحت شد!! چون پدر او به او کمک کرد و به پسر اعتماد به نفس می داد تا پسر موفق شود و به جایی برسد و بعد با خود گفت:
ـــ من هم باید به فرزندان خودم اعتماد به نفس بدهم و تمام تلاشم را برای موفقیت آنها بکنم و این کار را کرد. فرزندان او نیز در زندگی موفق شدند!!