رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

گمشدگان یک معمای واقعی

همیشه برای تعطیلات عادت دارم به کوهستان برم. از طبیعت بسیار لذت می برم. از درختان، آبشار ها، صخره ها و هر چیزی که در طبیعت وجود داره. طبیعت؛ از اسمشم پیداست: امور طبیعی یا چرخه طبیعی؛ ولی گاهی اوقات در این چرخه طبیعی، امور ماورا طبیعی رخ میده!! جایی که طبیعت بکر توشه دهستان پدربزرگه. پس به نظرم باید برم اونجا. البته من هر بار برای گردش یه جایی رو، انتخاب میکنم، این بارم، برم اونجا! اونجا واقعا دیدنیه.فردا به سمت اونجا حرکت می کنم؛ از یه راه جنگلی و پر از رودهای آب. یک جای ساکت و آرام. این راه واقعاً برام جذابه؛بعد از هشت کیلومتر پیاده روی، بالاخره به اونجا میرسم؛ باید بهتون بگم که این راه اصلاً خسته کننده نیست، چون پیاده روی توی یه راه جنگلی، علاوه بر اینکه خسته کننده نیست، بلکه خیلی عالی به نظر می رسه! بعد از اینکه این راه رو رفتم، رسیدم به دهکده؛ تقریباً غروب بود. برنامه من برای فردا، محشر بود!‍‌! شب هنگام توی ایوان خانه پدربزرگ دراز کشیده بودم. توی این مدت فقط به یک چیز فکر میکردم؛ به فردا. به اینکه فردا به بهترین شکل از گردشم توی جنگل استفاده کنم. غرق در خیالات بودم؛ این دقیقاً زمانی بود که خوابم برد و اصلاً نفهمیدم که چه زمانی خوابم برد. این یه چیز طبیعیه!! ما در زمان خواب، هیچوقت نمیفهمیم که چه زمانی خوابمون میبره، حتی اگه کُلِ شَبو، حواسمون به این باشه که چه زمانی خوابمون می بره. خارج از این بَحثا، صبح زود، من به سمت جنگل بِکر حرکت کردم. بعد از کلی گردش، همینطور که داشتم به راهم ادامه میدادم، یک نفر صدام زد!! درست پشت سرم! همین که سرمو هفتاد درجه به عقب چرخوندم، با منظره ای مواجه شدم که اون منظره باعث شد من دیگه نتونم بدنمو حرکت بدم!! فکر میکنید من یه خرس دیدم یا یه مار پیتون؟!! نه! من دقیقاً دو نفرو دیدم، یک دختر با یک پسر کوچک تر از خودش. اما این دو نفر اصلاً طبیعی نبودند؛ رنگ پوستشون، سبز بود!! من کاملاً وحشت کرده بودم و این وحشت من، کاملاً در چهره ام مشخص بود. اون دو تا که منو دیده بودن، تعجب کردن!! انگار تو گوش همدیگه یه چیزی می گن.! بعدش از من دلیلِ اینکه چرا ترسیدم را پرسیدند. من بهشون گفتم که اونا اصلاً شبیه انسان ها نیستند. تعجب اونا بیشتر شد. من که خیلی کنجکاو شده بودم از اونا پرسیدم که از کجا اومدند، بعدش اون دختر به من گفت:

ـــ ما از یک جایی زیرِ زمین اومدیم؛ درواقع مردم ما زیر زمین زندگی میکنند. من گفتم:

ـــ رنگ پوست اونا هم سبزه.

اونا تعجب کردند و گفتند:

ـــ البته، مگه چیز عجیبیه!!!

بعد من گفتم:

ـــ معلومه که عجیبه؛ مردم اینجا رنگ پوستشون، مثل منه. بعد من اونارو بردم سمت دهکده. توی راه مدام بهشون نگاه می کردم؛ ازشون می پرسیدم که چیجوری سر از اینجا درآوردن ولی اونا به من هیچ چیزی نمیگفتند. وقتی به دهکده رسیدیم، مستقیم به خونه پدربزرگ رفتیم. چند نفر از اهالی دهکده هم توی خونه پدربزرگ بودند. اونا توی اتاق بابا بزرگ در مورد یک چیزی حرف میزدند. وقتی ما رفتیم تو، همه شوکه شده بودن؛ تا یک دقیقه کسی حرف نزد‌، بعد پدربزرگ به من گفت:

ـــ اینا دیگه کی هستن؟!!! همین که پدربزرگ این حرفو زد، همه شروع کردند به پچ پچ کردن! من قضیه رو به بقیه گفتم. نزدیک غروب آفتاب جلسه پدربزرگ با اهالی دهکده تموم شد و همه رفتند. پدربزرگ به اون دوتا گفت:

ـــ امشب و باید اینجا بمونید، فردا صبح با هم حرف میزنیم. بعد اونارو به اتاق کناری برد. همین که من می خواستم به اون اتاق برم، پدربزرگ من و کشید کنار و گفت:

ـــ می خوای چکار کنی؟!من گفتم:

ـــ می خوام برم بخوابم دیگه. بعد گفت:

ـــ توی این اتاق؟!! من با تعجب گفتم:

ـــ مگه توی این اتاق چیه؟! امشب و میخوام با اونا بخوابم. پدربزرگ گفت:

ـــ امشب صلاح نیست توی این اتاق باشی؛ بهتره با من بخوابی؛ ما هنوز اطلاعات دقیقی از اونا نداریم، ممکنه خطرناک باشه؛ پدربزرگ راست می گفت. بالاخره اون شب هرطور که بود گذشت؛ صبح، من زودتر از پدربزرگ بیدار شدم؛ رفتم سمت اتاق کناری که دیدم کسی اونجا نیست؛ فکر کردم اونا توی حیاط هستند، اما اونجا هم خبری نبود. دوان دوان، رفتم پیش بابا بزرگ، بیدارش کردم و قضیه رو بهش گفتم؛ ما هرجایی رو که به فکرمون میرسید گشتیم، اما انگار اونا واقعاً ناپدید شده بودند. کسی از اهالی دهکده هم خبری از اونا نداشت. این خیلی برای من عجیب بود. آیا واقعاً اونا راست می گفتند و اینکه از زیر زمین اومده بودند؟!!!
«این داستان یک داستان واقعی بوده ودر قرن نوزدهم میلادی اتفاق افتاد، که بعد از اون هیچکس خبری از آن دو موجود عجیب نداشت، تحقیقات هم بی فایده بود؛ به هر حال این داستان، یکی از معماهای بزرگ جهان است که تاکنون حل نشده».

 

ارسالی از : محمد معین عدیلی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    محمدمعین عدیلی می گوید:
    2 بهمن 1399

    خیلی ممنونم🌷

    پاسخ
  2. Avatar
    امیر بهلی می گوید:
    29 دی 1399

    با سلام. اگه داستان رو به 2 بخش تقسیم کنیم بخش دوم از جذابیت بالایی برخوردار بود و واقعا جالب بود.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *