وقتی که تابستان بود و هوا گرم می شد پیراهن سفید آستین بلند میپوشید. صورت تو پری داشت. زمانی که حرف میزد صدایش را بر خلاف دیگر اصناف همکارش بالا نمیبرد! میگفتند کتابخانه جمع و جوری دارد در خانه اش که به او نمیخورد چون در صاحب آباد بار فروش باشد!! بیشتر به یک تاجر موفق فرش یا بنکدار حرفه ای شباهت داشت هر چند میگفتند که اهل طبیعت و کوه است!
آن روز یکی از روز های اوایل مهر ماه بود. انارهای سرخ داخل کارتن هایی بود که از اطراف ساوه بار می زدند و با انگورها و کشمش داخل جعبه ها قرار داشت و به درشت و زرد اصفهان جلوه ای پاییزی به صاحب آباد داده بود.
مثل روزهای ماه رمضان بود که بازار کساد باشد یا مثل دهه اول ماه محرم همه ماتم زده باشند و سر در مغازه ها علم های سیاه بزنند و همه جا پارچه های هیهات من الذله بکشند!!! چه اتفاقی افتاده بود؟!! وارد صاحب آباد که میشدی آرامشی غیر عادی پاهایت را سست می کرد! مثل آنکه دلهره ای نامرئی در هوا بود!! بار فروشان جلو مغازه هایشان دو سه نفری و آهسته با هم نجوا میکردند!! بچه هایی که به مدرسه نرفته بودند، بی آنکه داد و قال کنند!! در مورد او می گویند که مدتی در دانشگاه درس خوانده و بعد درس را رها کرده سراغ خرید و فروش رفته!
حسن باسواد خواندن و نوشتن میتوانست روزنامه بخواند!! سال بعد اوایل تابستان بود! نرسیده به کاروان سرا جلوی مغازه طولی نکشید که از همه جای شهر برای تماشا آمدند شاید صاحب آباد به عمرش چنان جمعیتی ندیده بود!!! هنوز دو سه ساعت به اذان ظهر نمانده بود که پسر جوان بارفروش خوش نام صاحب آباد را بر فراز جرثقیل آویزان کردند اما مغازه رضی زاده خدا بیامرز همچنان بسته بود!!!
1 نظر
سلام . اولا فضا رو خیلی خوب ساخته بودین و عالی اون تصویر رو به ما میرسوند اول فکر کردم که فقط فضای قشنگی داره و همین اما اون ضربه ی آخر جالب ترش کرد من به ضربه و حادثه تو داستان معتقدم اما نباید به این سرعت وارد این حادثه میشدین و داستان باید گفتگو داشته باشه اما بی تعارف میگم جالب بود