رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قلب آهنی ۱

صدای قیچ قیچ در به آرومی شنیده شد، چشمام سوخته بود و نمیتونستم درست جایی رو ببینم!! سعی کردم  شخصی که از در وارد شد را ببینم ولی جز تاریکی چیزی دیده نمیشد!! بعد از چند ثانیه با حسی که دست گرمی روی سر سردم کشید به خود آمدم ! این دست گرم باعث به جریان افتادن الکتریسیته در سیم هام شد!! با اینکه نمیتونستم ببینمش ولی میتونستم صدای نفسهای نگرانش رو بشنوم که مثل یک پدر بالای سرم بود و ازم مراقبت میکرد. دکتر کانری پیر تنها امیدم برای روشن موندن بود. اگه اون نبود تا الان من رو خاموش میکردند و گوشه انباری رهام میکردند تا خاک بخورم!!
انفجار مهیبی من و دکتر رو از فکر و خیال بیرون آورد!!! نمیفهمیدم دکتر داره چیکار میکنه ولی صدای کشوی میز آهنیش به گوشم رسید! انگار یک چیزی رو از داخلش برمی داشتند. صدای قدمهایش هر لحظه نزدیک تر میشد و در آخر سکوت در اتاق حاکم شد!! چند ثانیه بعد صدای قطره اشکی که بنظر از چشمای دکتر به زمین افتاد رو شنیدم. برای اولین بار غم به سراغم اومد!! دستهای گرمش که روی صورت فلزیم کشیده میشد رو حس کردم. خیلی برام آرامش بخش بود. در عرض چند دقیقه صداهای دور و ورم زیاد شد. حالا که دکتر چشم هام رو از جاشون درآورده بود مطمئن شده بودم که میخواد تعویضشون کنه!! وقتی آخرین قطعه رو وصل کرد کم کم همه جا روشن شد!! تاری ها کنار رفت و جاش رو به روشنایی داد. چهره مهربون دکتر کانری رو دیدم که به روی من لبخند میزد!! به مدت چند ثانیه به چشماش خیره شدم!! همه چیز رو دیدم!! از روز اول تا زمان حال!! از روزی که دکتر من رو ساخت تا امیدی باشم برای بشریت!! برای زنده نگه داشتن انسانیت!! آره دکتر کانری به غیرممکن ها حمله کرد تا انسانیت رو زنده نگه داره!! اون من رو مثل یک انسان تربیت کرد! تمام این مدت من با تمام ربات ها فرق داشتم! هیچوقت نفهمیدم فرق من با بقیه چیه! همیشه از خودم میپرسیدم(چه چیزی من رو نسبت به بقیه متفاوت کرده؟!)
هر روز و هر ثانیه این رو از خودم میپرسیدم ولی هیچوقت جوابش رو پیدا نکردم!! چندین بار از دکتر پرسیدم اما همیشه به من میگفت:

ـــ یک روزی خودت جواب سوالت رو پیدا میکنی.
بعد از مدتی نگاه کردن به هم با صدای گلوله به زمان حال برگشتیم! دکتر به سرعت به سمت کوله پشتی زرد رنگی که گوشه آزمایشگاه کنار کمدش بود رفت و اون رو برداشت. به سمتم برگشت و با استرس گفت:

ـــ ۱۷، این و با خودت ببر و مراقب باش که گمش نکنی!! هرچی بخوای توش هست. جایی برو که هیچ انسان و رباتی دستش بهت نرسه و زمانی برگرد که این چراغ روشن بشه. به چراغی که سمت چپ بدنم بود اشاره کرد. من فقط میتونستم سرم رو تکون بدم. زبونم بند اومده بود آخه تا اونموقع هیچوقت دکتر رو اینجوری ندیده بودم!! بالاخره حرفای دکتر تموم شد. در آخر دستی به سرم کشید و با محبتی که تنها از یک پدر برمیاد گفت:

ـــ مواظب خودت باش. یک روزی تو هم آزاد میشی!
گیج شدم. آزاد میشم؟!! مگه من همین الان آزاد نیستم! زیاد فرصت فکر کردن نداشتم. از راه مخفی که قبلاً برای بازی استفاده میکردم پایین رفتم و به در ورودی شهر رسیدم. بدون معطلی به سمت مقصد نامعلومی به راه افتادم. قبل از ورود به جنگل برای آخرین بار به شهر خودم که حالا در آتش میسوخت نگاه کردم. باورم نمیشد شهری که روزی آوازه زیبایی و مدرن بودنش به گوش تمام جهانیان رسیده بود امروز در آتش میسوخت!! بالاخره از شهر نیمه سوخته خود دل کندم و سفر پر ماجرای خودم رو شروع کردم!!

این داستان ادامه دارد…

 

ارسالی از : آرش پارسی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    امیر بهلی می گوید:
    5 بهمن 1399

    سلام. داستان جالبی است. شروع ناگهانی داستان خیلی خوب بود. منتظر ادامه داستان هستیم

    پاسخ
  2. Avatar
    آرش پارسی می گوید:
    4 بهمن 1399

    دوستان نطراتتون رو بگین تا با انرژی بیشتر قسمت دومش رو هم در سایت بزارم

    پاسخ
  3. Avatar
    کاوه احمدی می گوید:
    3 بهمن 1399

    سلام آرش جان خیلی عالی بود و جذاب . موضوعش قشنگه آفرین منتظر قسمت های بعدی هستم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *