رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

ماجرا های پروفسور هادون ۳

آنچه گذشت:
پروفسور هادون که در کوه البروس در کشور روسیه دارای یک آزمایشگاه است و تک و تنها در آنجا زندگی میکند هنگام خوردن صبحانه اش صدای بلند و وحشتناکی شنید و به سمت صدا رفت و با صحنه عجیبی روبرو شد…

قسمت سوم فصل اول، حمله موزی…

با صحنه عجیبی روبرو شدم!! چهار موز که عینک آفتابی زده بودند در آسمان معلق بودند و یکی شان با صدای نازک و بچه گانه ای گفت:

ـــ هادون نظرت چیه این دفعه بجای اینکه تو مارو بخوری ما تو رو بخوریم؟!
خیلی ترسیدیم. سریع شروع به فرار کردم آن چهار موز هم به دنبال من می آمدند. داشتم میدویدم که پایم به یک سنگ گیر کرد و محکم به زمین خوردم!! یک لحظه احساس عجیبی بهم دست داد. روی تخت خواب بودم کلی عرق کرده بودم دستم را به پیشانیم زدم و گفتم:
ـــ ای وای همش کابوس بود!! دیشب اینقدر موز خوردم که این بلا سرم اومد!!
پتو را کنار زدم و بلند شدم که دوباره همان صدای ناز و بچه گانه یکی از چهار موز خوابم گفت:

ـــ نه هادون تو خواب نمیبینی ما برای یک مأموریت پیش تو آمدیم.
داشتم دیوانه میشدم.
گفتم:

ـــ برای چه مأموریتی؟؟!! از جون من پیرمرد چی میخواهید؟ و بعد شروع به گریه کردن کردم!
موز که در چهار چوب در اتاقم ایستاده بود و روی هوا معلق بود پیش من روی تخت خوابم آمد و دست های موزی اش را روی سرم کشید و گفت:

ـــ هادون گریه نکن فقط یک کاری برای ما انجام بده. ما هم از اینجا میریم.
گفتم:

ـــ خب چکاری؟
دست هایش رو روی دهانش گذاشت و سوت بلندی زد و گفت شماره ۶۴۷ بیا اینجا و بعد یک موز دیگه که در دستش یک چنگال و نمکدان بود وارد اتاق شد و با صدای کلفت و ترسانکی گفت:

ـــ بله شماره ۴۲۷!
من با عصبانیت گفتم:

ـــ هی چیکار میکنی چنگال و نمکدان را برای چی به اینجا آوردی؟
گفت:

ـــ هیمشه میخواستم مزه چنگال را بدونم!
و بعد کمی نمک روی چنگال ریخت و توی دهنش انداخت و قورت داد و گفت:

ـــ خوب بود فقط یکم شور بود!!
دستم را محکم به پیشانی ام کوبیدم و گفتم:
ـــ چنگال که خوردنی نیست! اون یادگار مادر بزرگم بود!
گفت:

ـــ واقعاً؟ ولی خوشمزه بود!
آن یکی موز گفت:

ـــ هادون اگه بتونی کمکمون کنی هزار تا مثل این چنگال ها بهت هدیه میدهیم، دروازه ورودی به شهر میوه سیتی ما مشکل پیدا کرده و از تو درخواست داریم که اونو برامون تعمیر کنی!!!

این داستان ادامه دارد…

 

ارسالی از : علی غلامی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

8 نظرات

  1. Avatar
    ستیلا کریمی می گوید:
    6 بهمن 1399

    من قبلی هارو نخوندم ولی اگه اینو ادامه بدی به نظرم خوب و جالبه اما به نظرم من البته یکم کوتاه بود به پارت ها ۵یا۶ خط دیگه اضافه کنی فکر کنم بهتر باشه

    پاسخ
  2. Avatar
    امیر بهلی می گوید:
    5 بهمن 1399

    سلام.خوبه ولی امیدوارم صحنه های جذاب تری رو در قسمت های آینده ببینم. ادامه بده

    پاسخ
  3. Avatar
    علی بازمانده می گوید:
    4 بهمن 1399

    عالی بود مرحبا

    پاسخ
    • Avatar
      علی غلامی می گوید:
      5 بهمن 1399

      سلام
      ممنون که خوندید و نظر دادید
      ممنون نظر لطفتونه🌹

      پاسخ
  4. Avatar
    علی غلامی می گوید:
    4 بهمن 1399

    سلام ممنون که خواندید و نظر دادید🙏🏻
    ماجرا های زیادی در راه هستند ماجرا های پروفسور حداقل تا شماره 100 ادامه پیدا خواهد کرد به طوری که هرچه می‌گذرد جذاب تر شود

    پاسخ
  5. Avatar
    یگانه کریمی می گوید:
    4 بهمن 1399

    سلام
    بنظرم شروع داستان خوب بود و قسمت 2 هم عالی بود اما برای این قسمت باید بگم که انتظار دیگه ای داشتم حرف زدن موز ها خوب بود اما می توانستید موضوع بهتری در نظر بگیرید ولی بازم خوب بود و از خوندنش لذت بردم

    پاسخ
  6. Avatar
    علی غلامی می گوید:
    3 بهمن 1399

    سلام وقت بخیر
    خیلی ممنون هنوز ماجرا هایی زیادی در راه هستند از فردا روزانه 1 یا 2 پارت از داستان قرار میگیرید

    پاسخ
  7. Avatar
    کاوه احمدی می گوید:
    3 بهمن 1399

    سلام هزارتا آفرین و هزار تا ایول چون داستان غافلگیری جذابی داشت

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *