رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

درآنسوی؛ باورنکردنی!!!؟؟؟ روح دزد و آدم کش

درست جایی که فکرش رو هم نمی تونی بکنی چه جوری پیدایش شد؟! چجوری من رو دید؟! چجوری در آنجا ظاهر شد؟! آیا به کسی بگم باورش میکند یا نه؟!
_____________
خب زندگی من طبق معمول آغاز می شد درست وقتی از خواب بیدار شدم و حس میکردم امروز متفاوت هست به گونه ای که موفق می شوم .حتی فکرش رو هم نمی کردم که امروز شروع بشه!!!
_____________
خب بیدار شدم و سر و صورتم را شستم. باطراوت بودم و شروع به مسواک زدن کردم. جلوی آیینه وقتی مسواک می زدم یک آن سرم گیج رفت و وقتی که به خود آمدم دوباره مسواک زدم. خمیر دندان را ریختم روی مسواک و به دندانم کشیدم که آیینه چیزی دیگری نشان داد! آینه نشان داد که خون روی دندانم می مالم و بعد جلوی تمام آیینه ها رفتم. خیلی ترسیدم!! واقعاً خون بود روی دندانم!! روی صفحه گوشی که نگاه کردم دیدم خمیر دندان هست!! گفتم باز دوباره خیلاتی شدم و دوباره سرم گیج رفت و چشمانم را باز کردم دیدم که توی تختم هستم! دوباره بیدارشدم و با خودم گفتم خواب دیدم. وقتی خواستم مسواک بزنم دیدم که بوی تازه خمیر دندان روی مسواک هست و در خمیر دندان هم باز هست!! همون جایی که خمیر دندان را گذاشتم همون جا بود و همون جور که سرش روی زمین افتاده همون جوری روی زمین افتاده بود!!
شک کردم دهانمم بوی خمیر دندان میداد!! دست چپم هم خیلی درد می کرد! داشت دستم از درد بی حس می شد که با حالی عجیب به کتابخانه رفتم و با کارت عضویتم کتاب همیشگی را که به وسط رسانده بودم برداشتم و از صفحه سیصد و پنجاه تا سیصد و هشتاد و چهار خواندم و صفحه سیصد و هشتاد و چهار را دو تای کوچکی زدم به نشانه علامت گذاشتن! داشتم با تاکسی به خانه دایی ام می رفتم تا با پسر داییم جایی برویم! پلک هایم سنگین شد تا چشم هایم را بستم و باز کردم داخل کتاب خانه بودم! مرد کتابخانه دار گفت:

ـــ نمی شنوید؟ صف را شلوغ کردید!! سریع کتاب را گرفتم و صفحه سیصد و هشتاد و چهار را آوردم. همانطوری که خودم تازده بودم و علامت گذاری کردم بود و داستان را هنوز یادم بود که چه در آن صفحه نوشته بود!! خب پس به خانه داییم نرفتم و پای راستم داشت درد عجیبی مثل دست چپم می کرد خواستم تا با گوشی خودمم را سرگرم کنم تا صورتم در گوشی پر از رد خراش و خون دیدم ترسیدم و برگشتم و گفتم:

ـــ آقا ببخشید صورتم لکه داره یا کثیفه گفت:

ـــ نه هیچی نیست روز عجیبی بود! خوب به خانه برگشتم و خانواده ام آمده بودند! خوشحال بودم و مادرم گفت:

ـــ برو دست و صورتت را بشور تا غذا بخوریم.

و بعد تا دست و صورتم را شستم روی آیینه صورتم با خون علامت ضربدر خورده بود!! دوباره صورتم را شستم! بعدش غذا خوردیم و بعد دراز کشیدم! قرار بود که با دوستم ساعت هفت به سینما برویم! توی خواب پسری با صورتی تاری و خون آلودگی دیدم که می گفت فرارکن فکر کن تا این اتفاق را نبینی! بیدار شدم و سرم خیلی درد می کرد!! حاضر شدم و سینما رفتیم با دوستم. فیلم خیلی قشنگی بود و حالم خوب بود تا اینکه اون اتفاق افتاد و پس از پایان فیلم عکس خودم را روی پرده سینما دیدم!! به ترتیبی که صورتم پر خون بود!! به من حمله می کردند! به دوستم گفتم و اشاره به پرده سینما کردم و گفتم منو میبینی؟!! دوستم با تمسخر گفت:

ـــ یعنی این قدر معروف شدی که عکست اونجاست!!

کلی به من خندید و بعد که می خواستم به خانه برگردم با تاکسی دوباره عکس صورت پر خونم رو روی شیشه تاکسی دیدم  و پای راستم حسابی به درد آمد!! فقط دست راستم درد نگرفته بود!! به خانه که بازگشتم می خواستم کارهای روزمره را بکنم که از داخل پذیرایی صدایی آمد!! برگشتم به حال و دیدم صدا می گفت بیا جلوی آیینه!! آمدم جلوی آیینه و تصویر صورتم ناگهان جلوی آیینه به حرف آمد و گفت:

ـــ فرار کن!!

من تعجب کردم که ناگهان جلوی آیینه دیده نمی شدم و دستی من را بسوی آیینه کشید!!  من را به داخل آیینه برد!! مردی بود وحشتناک که ظاهر شبیه انسان داشت ولی با دندان های تیز و قیافه ای ترسناک!! گفت:

ـــ تو الان داخل آیینه ایی!! تعجب نکن درست گفتم تو در اینجا به قتل خواهی رسید!! من اول روح بدنت را به شش قسمت در بدنت تقسیم کردم!! سرت و دو دستت و دو پایت را همینطور!! و تا به حال پنج قسمت روحت را گرفتم!! روح پا و دست چپت و پای راستت و سرت فقط تیکه روح قسمت بدنت را که در دست راستت مونده را بگیرم کلاً از دنیا محو می شی!! با تمام ناامیدی در آنجا گیر کرده بودم!! او گفت:

ـــ راه نجات نداری!! شخص خوبی نیستی!! جوری میمیری که کسی باورش نمیشه و تو را هیچ وقت کسی پیدا نمی کنه و سلاحی نداری!! با قلبی امیدوار به نام و یا خدا و فکر مادرم امیدی شکل گرفت و سپری در دستم درست شد که به آن موجود زدم !! در حالی که داشت میمرد گفت:

ـــ تو شبیه پسر من هستی که مرده ست! اون شبیه تو بود و با روح تو زنده میشد!! و با نفس نفس زدن مُرد!! آیینه شکست و من آزاد شدم!!  دیدم که روی مبلم!! پس از مدتی به جلوی آیینه رفتم خودم را بدون هیچ تغییری و هیچ ترسی دیدم ….

 

 

ارسالی از : میثم جعفری

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

6 نظرات

  1. Avatar
    کامیار جهانگیری می گوید:
    13 بهمن 1399

    خیلی هم عالی برادر

    پاسخ
    • Avatar
      میثم جعفری می گوید:
      13 بهمن 1399

      ممنون کامیار جان ممنون که داستانم را خواندی

      پاسخ
  2. Avatar
    میثم جعفری می گوید:
    11 بهمن 1399

    خوشحال میشم ازدوستان که داستانم را بخوانند

    پاسخ
  3. Avatar
    کاوه احمدی می گوید:
    11 بهمن 1399

    سلام جناب جعفری ، اعتراف میکنم به این قدرت تخیل حسودیم شد . داستان جوریه که عین یه خواب آدمو اینطرف و اونطرف میکشه اگرچه من معتقدم داستان باید یه درونمایه ی مستقل داشته باشه که پیغام پایداری داشته باشه ولی در هر صورت زیبا بود ولی یه چیزی احساس کردم آخراش کلیشه ای شد اینکه از اون فضا اومدم بیرون دیدم تو فضای واقعیم… شاید اگه این حالتا ادامه پیدا میکرد بهتر بود مثلا این دفعه یه غول شخصیتو درگیر کرد دفعه ی بعد یه موجود دیگه …

    پاسخ
    • Avatar
      میثم جعفری می گوید:
      11 بهمن 1399

      ممنون کاوه جان نظرت برام اهمیت داره ممنون که خوندی

      پاسخ
    • Avatar
      میثم جعفری می گوید:
      11 بهمن 1399

      کاوه میخواستم ته داستان رو مبهم کنم و در ابهام و سوال داستان تموم بشه

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *