ـــ پیش به سوی ماجراجویی، پیش به سوی گنج و پیش به سوی جزیره پانِستِرا.
ـــ بس کن لوسی، داری کلافم می کنی!!
ـــ اصلاً می دونی چیه، من هر کاری که بخوام می کنم!!
ـــ باز که مثلِ سگ و گربه پریدید به هم؛ یه کلمهٔ دیگه حرف بزنید، از همین بالا پرتتون می کنم پائین!!
ـــ فکر کنم رسیدیم، آره همینجاست. شکل اون جزیره با این جزیره ای که تو کتابه، مطابقت داره!
ـــ کدومو می گید عمو؟
ـــ اون جزیره رو نگاه کن!
ـــ می خوام اونجا فرود بیام. حالا همه پیاده بشید.
نزدیک شب:
ــــ لوسی و الکس، زود باشید برید چوب جمع کنید!
ــــ باشه مادربزرگ!
ــــ اوه بچه ها، میخوام باهاتون حرف بزنم. می دونید توی این جزیره ای که ما هستیم، قبیله های وحشی زندگی می کنند؟!!
ــــ ولی اینا همش الکیه! مادربزرگ!
ــــ من نمیدونم، بچه ها، ولی موقع خواب مواظب باشید، کسی نیاد پیشتون!!
موقع خواب:
ـــ لوسی بیداری؟ من میترسم!!
ـــ وای الکس، تو کی می خوای بزرگ بشی!
ـــ حرفای مادربزرگو یادته؟
ـــ خب که چی؟
ـــ مادربزرگ می گفت، اینجا قبیله های وحشی زندگی می کنند!!
ـــ من می خوام بخوابم، لطفاً دست از سرم بردار!
ـــ من توی رختخواب عرق کرده بودم، ولی هرجور که بود اون شب ترسناک گذشت و ما آماده رفتن به یه ماجراجویی حسابی شدیم!
این داستان ادامه دارد.