فصل اول،قسمت اول،خواب عمیق…
ـــ هی گل ! جیم شرطو باختی!
ـــ ریکی دیگه حوصله بازی ندارم میرم به خونه فردا می بینمت !
از روی صندلی بلند شدم دسته بازی را به ریکی دادم و پیش صاحب گیم نت رفتم و سه دلار روی میز گذاشتم! گفتم اینم پولش
و به ریکی اشاره کردم و گفتم پول اون پسر هم با من، شرط رو باختم ! توی موبایلش بود که نگاهش رو انداخت به میز و گفت:
ـــ باشه خداحافظ!!
کیفم را روی کولم گذاشتم و از گیم نت خارج شدم. دود تمام هوا را گرفته بود. تعمیر کارها سمت چپ من در حال تعمیر ساختمان بودند. جلوی من خیابان قرار داشت و پر از ماشین بود که صدای بوقشان تمام شهر را برداشت. خیلی کسل شده بودم نگاهی به ساعت روی مچم انداختم. ساعت ۹:۵۴ بود. یکی از پشت به کمرم زد و گفت:
ـــ هی جیم تویی؟؟؟
رویم را برگرداندم یک جوان با کلاه آفتابی و کت و شلوار بود. اصلاً برام آشنا نبود! که گفتم:
ـــ شما؟
گفت:
ـــ نبایدم بشناسی! دنبال من بیا!
کمی گیج شدم. به سمت کوچه شصت و چهار دوید. منم دنبالش دویدم. وارد کوچه شدیم دو متر با من فاصله داشت! کوچه متروک و بنبست بود. تقریباً وسط کوچه بودیم یکی از پشت دوید یک پارچه روی بینی ام گذاشت! آه، خوابم گرفت و روی زمین افتادم!!
این داستان ادامه دارد…
1 نظر
خوشم اومد جذاب و عالی