رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کافه دلربا

بعد از آن اتفاق وحشناک دیگر رز سابق نشد!! هربار خواست از نو بسازد زمین خورد و دیگر مثل قبل حوالی آن پاتوق همیشگی یافت نشد! گرچه عشق خاصش بود آن کافه و کمی دلخور همیشه آن جا بود. آخه همیشه تنها به آنجا می رفت و به خاطر خلوت بودن و اینکه لاکچری نبود دوستی حاضر نمیشد به اون کافه بره و حتی رزهم یادشون میرفت! با اینکه رز واسشون بهترین رفیق بود!
__________
صبح برفی باز هوس کردم برم کافه دلربا به خاطر اسمش و کلاسیک بودنش عاشقش شده بودم. تقریباً از وقتی هجده سالم شد هر روز اینجا بودم بدون اینکه کسی به من چیزی بگه با خاطراتم اونجا زندگی می کردم ولی این تنها دلیل دوست داشتنش نبود من با این کافه از لحظه تولد خاطره دارم و بعد عاشقش شدم. من برخلاف دوستام به عتیقه ها و چیزای قدیمی و کلاسیک علاقه دارم. یادمه وقتی پانزده سالم بود مدرسه بهم یه عکس قدیمی از تهران داد. بهترین کادو تو طول عمرم بود چون عکس سیاه و سفید داشت. شاگرد اول بودم و همینطور که پیداست عاشق تاریخ! همیشه سعی می کردم درسای تاریخ و جلو جلو بخونم و لذتشو ببرم و همیشه هم واسه اینکارم توسط معلم تشویق می شدم. کمی گوشه گیر بودم واسه همین کل کلاس فک می کردند من خود شیفتم و کسی و جز خودم را قبول ندارم اما من اینطور نبودم و نزدیکام باخبر بودند از حال و احوالم! نازی دوستم وقتی دوسال پیش من و ترک کرد اون موقع تنهایی رو حس کردم تا یه سال تو خودم بودم و حتی چند تا واحد دانشگاه رو هم مردود شدم. آخه نازی تنها کسی بود که منو میفهمید و یکدفعه منو  ول کرد رفت. خیلی بهش گفتم دلم واسش تنگ شده ولی نیست و جوابم و نمیده!! هر روز تو کافه جای خالیش و می بینم ولی من خودشو میخوام!! هر روز که بلند میشم میرم گوشیم و چک می کنم تا بیینم پیامم و دیده یا نه ولی حتی آنلاینم نمیشه! نازی من و بدموقع ترک کرد! حالش بد بود و به من که دوستش بودم چیزی نگفت!! تا یه روز به خودش پیچید سراسیمه دویدم تا ببینم چش شده ولی اون بیهوش شد و نتونستم بفهمم چشه!! برای چی حالش بد شده!! هول شده بودم. گوشی و برداشتم اشتباه شماره پلیس و گرفتم!! فوری قطع کردم و زنگ زدم به اورژانس بوق می زد! آنتم رفت و مجبور شدم نازی رو خودم کول کنم و ببرمش بیمارستان! مرتب صداش میکردم نازی بیدار شو ولی بیدار نشد! جوابمو نمیداد!! رسیدم بیمارستان به اولین اطلاعاتی که رسیدم اورژانس و پرسیدم و رفتم سمت اورژانس.  پرستاری به سمتم اومد و کمک کرد نازی و بزاریم رو تخت. از من پرسید چه اتفاقی براش افتاد و منم جریان را براش گفتم. فوری پزشک عمومی رو صدا کرد و بعد از گذشتن چند ثانیه پزشک خودش رو رسوند ولی بعد از معاینه نازی با قیافه ناراحت به سمتم اومد! چیز خاصی نگفت فقط گفت:

ــــ بستریش کنید!

منم زنگ زدم به خانوادش. مامانش جواب داد و با صدای لرزون گفتم:

ـــ خاله زود خودتو برسون با دفترچه بیمه نازی!! بیچاره از هولش یادش رفت خداحافظی کنه و منم آدرس و براش فرستادم تا مامانش برسه پرستارا ازش آزمایش گرفتند و دکترم مدام بهش سر میزد! نگراینم دو برابر شده بود اشکم دم مشکم بود و نشستم روی صندلی از دور دیدم مامانش با عجله داره دنبال من میگرده دست تکون دادم و بعد به سمتم اومد. از من پرسید:

ـــ چی شده نازی کجاست؟ چرا گفتی بیام؟ گفتم:

ـــ خاله نازی یکدفعه غش کرد! منم گوشیم آنتن نداد! مجبور شدم کولش کنم تا بیمارستان ولی هنوز نمیدونم چشه!! هیچی بهم نگفتند! مدام دکترای مختلفی بهش سر میزنند اما دلیلش رو نفهمیدم. گفتم:

ـــ خاله مگه نازی مشکل خاصی داشت؟!!

خاله با کمی مکث جواب داد:

ـــ نه ماه پیش بردیمش چکاپ. ولی سالم بود! رز عزیزم تو متوجه چیزی نشده بودی؟! کمی رفتم تو فکر واسم خیلی عجیب بود اگه چیزی هست چرا به من چیزی نگفت!! رومو برگردوندم دیدم خاله رفته داره با دکترش حرف میزنه. هر از چندگاهی روشو برمی گردوند و منو هراسون نگاه میکرد! ترس برم داشته بود تا دیدم خاله پخش زمین شد! فوری رفتم سراغش مدام زیر لب میگفت:

ـــ بیچاره شدم! بدبخت شدم! حالا چه خاکی تو سرم بریزم ولی از هیچکدوم از حرفاش سر در نمی آوردم! دو سه نفر اومدند کمک چون منم حال تکون خوردن نداشتم!! بی حس شده بودم و تپش قلبم هر دقیقه بیشتر میشد!! از دکترش پرسیم:

ـــ چی شده ؟!! گفت:

ـــ معلوم میشه.

چرا هیشکی به من چیزی نمی گفت!! رفتم پیش خاله روی صندلی نشستم تا صدای آشنا منو به خودش جلب کرد. فهمیدم نازی هست. دویدم رفتم ولی خاله نتونست بیاد سرشده بود و بردن تا بهش سرم بزنند. دلیل این کارارو نمیفهمم چرا اینجوری میشه! بادیدن صورت مثل گچ نازی تعجب کردم!! نازی ازم درخواست کرد به مامانش زنگ بزنم بیاد ولی گفتم مامانت زودتر اومده اما الان نمیتونه بیاد ببینتت سرشو گذاشت رو بالش دیدم اشک چشمش داره میباره!! برگشت گفت:

ـــ من دوست خوبی برات نیستم چون قراره ترکت کنم!! گفتم:

ـــ چی میگی دیونه شدی یعنی چی گفتند؟ تا دو ساعت دیگه مرخص میشی.

ولی نازی صورتش مثل قبل بود یه نگاه کرد به من و گفت:

ـــ رز منو ببخش ولی من دیگه نمیخوام باهات باشم! الانم برو بودنت اینجا سودی نداره!

به صورت اشک آلودش نگاه کردم و دستاش و گرفتم یخ بود! بهم گفت:

ـــ تو بهترین بودی برام ولی دیگه بی فایدست بودنت با من! گفتم:

ـــ نازی الان حالت خوب نیست چرت و پرت میگی!! دستام رو ول کرد روشو برگردوند و گفت:

ـــ برو بیشتر از این نه من میتونم حرف بزنم نه بودن تو اینجا فایده داره!!

نگاهش چیز دیگه میگفت ولی من رفتم آستینمو به چشمام کشیدم. امیدی به دوباره شاد بودنمون نداشتم! فقط دردش الان برام مونده بود! خاله رو دیدم و ازش خداحافظی کردم و رفت به سمت نازی! از سرما دستمو تو جیبم کردم و دستم با کاغذی برخورد کرد!! دستخط نازی بود بدون معطلی بازش کردم. نوشته بود رز دوست خوب و مهربونم من سرطان داشتم! با صدای جیغ رومو برگردوندم دیدم همه روانه شدن به اتاق نازی! با پاهای سست رسیدم از پشت شیشه فقط احیای آخر نازی یادمه که بعد صدای بوق اون دستگاه لعنتی از گوشم بیرون نرفت!! دو زانو روی زمین افتادم نه گریه می کردم نه جیغ می زدم فقط به دیوار روبه روم خیره شده بودم که باعث جدایی منو تنها همدمم نازی شد!!!
پایان فصل اول.

 

ارسالی از : آیتن توفیقی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    Negar می گوید:
    20 بهمن 1399

    خیلی قشنگ بود 💓

    پاسخ
  2. Avatar
    MB می گوید:
    20 بهمن 1399

    عالی بود عزیزم قلمت سبز😍😘🌺

    پاسخ
  3. Avatar
    یگانه کریمی می گوید:
    19 بهمن 1399

    سلام
    خیلی قشنگ بود و واقعا یک غم خاصی داشت که تونست اشکمو در بیاره
    آفرین

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *