یک ساعت و نیم مانده به عید، آقای آینه سر سفره هفت سین، سینها را شمرد و دید که یک سین در سفره نیست. فکر کرد و فکر کرد یادش افتاد که سبزه خوشرنگ نیست! صدایش کرد. سبزه کوچولو از خواب پرید و زود خودش را به سفره هفت سین رساند و سال جدید را در کنار هم با شادی شروع کردند.
ارسالی از : ترنم جعفری
حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .
مادرم داد زد: مممممممممممرد مگه من نگفتم کیکی که پختم رو از اپن بیاااااار
پدرم گفت: خ خ خ خب خودت میاوردی
مادرم گفت: الان ما هچی نداریم برای خوردن… حالا مرد چون تو مقسری خودت برو غذا پیدا کن
پدرم رفت . یه ماهی دید و اورا اورد
به مادرم گفت ببین چه ماهی خوبیه . حتما خوشمزه میشه .
مادرم گفت واااااای اونو همین الان دورش کن م م م م میترسم
پدرم گفت : واااا پس چی میخوای بخوری؟ مادرم: کوفت میخورم
خولاصه من و پدرم ماهی رو خوردیم
من بعد شام یه سگ دیدم خیلی ناز بود نازش کردم انگشتمو گاز گرفت و انگشتم قطع شد.
من یه سبد خون از انگشتم اومد.
شب داخل جنگل خوابیدیم و ما 5 صبح یخ زدیم . ولی صبح میخواستیم بریم دکتر
صبح شد و سوار ماشین بودیم که یهو ماشین دیگه کار نکرد .
پدرم دید بنزنین تموم شده
مادرم گفت: حالا چیکار کنیم ای وای
بعد خدارو شکر یه ماشینی بود مارو سوار کرد و ماشین رو به دور ماشینش بست
رسیدیم دکتر دکتر معاینه کرد گفت : مبلق:5ملیون هست
رفتیم خونه پول رو ا خونه اوردیم و دادیم تا انگشتم بعد از مدتی درست شد .