هو العشق
پالتوی سپید
(۱)توفان
توفان هنوز بر پا بود.
در هوایی به این سردی، چگونه میتوان با یک پالتوی سپیدِ ساده دوام آورد؟ ولی این یک پالتوی ساده نبود! یک نشانه از معصومیت او بود! معصوم، پاک، آرام، خنثی… همه اینها از خصوصیات رنگ سپید بود. چطور ممکن است پارهای از خصوصیات او هم باشد؟! مثل همیشه اشتباه بود. اشتباه، اشتباه، اشتباه، اشتباه… و باز هم اشتباه! همه چیز اشتباه بود. آمدن به شمال آن هم در سنین نوجوانیاش، درس خواندنش، خواهرش. همهشان اشتباه بود. برخی به دست او و برخی خارج از توانش! باد شدیدتری وزید و شنها را به صورتش پاشید. عادت کرده بود؛ همه به صورتش خاک پاشیده بودند. توفان که دیگر چیزی نبود…. و دوباره آغاز کرد. اینبار قصّهای از جنس درد…. . برخلاف همیشه خبری از شاهزاده خانمها نبود، خبری از گلهای سوسن و سنبل نبود! این قصّه، فرشتهای نداشت. حس شادی نبود! هرآنچه درک میکرد، درد بود!
((دختری سپیدرخ، آرام و آشنا میشناختم. همراهم بود. زمانی میخندید. برای خودش میجنگید. میخواند و میگریست…))
ساعتهای طولانی، پی در پی گذشت تا اینکه صبحِ توفانی جایش را به شبِ مهتابی بخشید. بعد از توفانی به آن شدّت، آسمانی پرستاره ــ که هرکدام گوشهای سوسو میزدند ــ عجیب بود! انگار وقتی توفان تمام شد، قصّه دخترک هم تمام شده بود! امّا زندگی چطور؟ آیا توفان زندگیاش را باید تمام میکرد؟ شاید وقتش بود!
پالتوی سپید رنگ را از تنش در آورد و بر روی تخته سنگی نهاد. خودش را نیز به دریا سپرد. لحظهای که پاهایش سردی آب را احساس کرد، نغمهای دیرینه در ذهنش آغاز شد. کلمات هر دم مبهمتر میشدند و آب هر دم بالاتر میآمد تا اینکه در آخر به قلبِ خونیناش رسید. در هرثانیه از سپیدی مهتاب کاسته میشد و در آخر نغمهای که نمیشنید، ماهی که نمیدید… و او اندکی صبر نداشت چون سحر، نزدیک بود….
(۲)تبسّم، لبخند زدن
بویایی که حس میکرد او را وا می داشت که چشمانش را باز نکند. انگار عطر گل یاس بود. سرانجام تلاش هایش بی نتیجه ماند و دیدگانش را گشود! بعد از مرگ انتظار داشت با یک نور شدید روبرو شود که از شدّت آن چشم ببندد، امّا آن دیدگاه چیزی جز آسمان آبی نبود که خورشید میان آن، خودنمایی می کرد. بی درنگ بلند شد و نشست. صدای جیر جیر چوب، سبدهای کف قایق ــ که پر از گل یاس بودند ــ و از همه مهمتر پیرمردی که متعجب او را نگاه می کرد، انسان را درمانده می نمودند!! بعد از آن که دقیقه هایی که با تعجب هر دو نفر همراه بود گذشت، پیرمرد حالت رخش از تعجب به عصبانیت تغییر کرد و شروع کرد به دعوا کردن و ناسزا گفتن! متوجه شد که پیرمرد او را نجات داده بود، امّا آخر چرا؟!! مگر با خود پیمان نبسته بود قبل از سحر طعم مرگ را بچشد؟!! پیرمرد مهلت دفاع کردن نمیداد!! میخواست وسط حرفش بپرد و چیزی بگوید که دیدگاه ساحل او را به سکوت وا داشت. صدفهایی که می درخشیدند، شن های گرم و کلبهای کوچک که گوشهای آن طرف تر ــ که البته خیلی کوچک به نظر می اومد ـــ بود. وقتی که به ساحل رسیدند، فوراً به سمت پالتو سپید رنگ رفت، آن را برداشت و پوشید تا تن سردش را گرم کند. تمام حوادث شب گذشته در ذهنش تکرار شد. قصّه دخترک، سرمای آب، مهتاب، یا حتی آن نغمه دیرینه ـــ که اگر آرامش خاطر داشت به یاد می آورد مربوط به کدام پارهای از زندگیش است ــ نمیدانست شاد باشد یا اندوهگین!! پیرمرد که به نظر می رسید کمی از خشماش فروکش کرده است، به سمت او آمد و گفت:
ــ اسمت چیه؟
آیا باید پاسخ می داد؟ شاید گفتن نامش، تشکر بسیار اندکی در قبال کار بزرگ پیرمرد بود! که البته ارزش فراوانی برایش نداشت! به نرمی گفت:
ــ تبسّم.
ـــ خیلی خب تبسّم خانوم. خونهات کجاست که تو رو به مامان بابات تحویل بدم؟
لحن سخن گفتن مرد ــ که آمیخته به کنایه بود ـــ آزردهاش کرد! آنقدر جثّهاش کوچک بود که پیرمرد فکر کرد باید تحت کنترل پدر و مادرش باشد؟ ـــ که ای کاش بود ــ از آن گذشته نمیتوانست آن خانهی کثیف را تحمل کند. دیگر دروغ و راست برایش بایسته نبود.
ــ خونه ندارم.
ــ یعنی چی خونه نداری؟!…
ــ گفتم ندارم. دیگه از اینجا به بعد مسئول من نیستی.
ــ اتفاقاً باید مسئولت باشم تا هر شب تو ساحل پیدات نکنم!
مشاجره سختی بین آنها صورت گرفت. هرکدام درخواستی از دیگری داشت و در آخر پیرمرد کلبهاش را با تبسم شریک شد!
(۳)کلبه آقای روماک
بارها آن کلبه کوچک کنار ساحل را دیده بود اما هرگز نمی دانست دارنده آن پیرمردی به اسم “روماک” است. به طور موقت قرار بود پیش آقای روماک بماند. امیدوار بود که با ایشان بتواند کنار بیاید خیلی دوست نداشت وارد آن کلبه شود و مدتی در آنجا زندگی کند. اما بهتر از آن بود که به خانه پدر خوانده اش برود. کلبه گرم بود، دو تا مبل تک نفره به رنگ زرشکی ــ که به نظر میآمد آسایش انسان را فراهم کنند ــ مقابل هم گذاشته شده بودند، یک هیمهسوز بسیار ساده هم گوشه اتاق بود. روی تمام دیوارها طاقچه هایی نصب شده بود که روی هر کدام وسایل عجیب و گاهی زیبا قرار داشت و در آخر یک گنجه بود. آقای روماک گفت:
ــ چند سالته؟
ــ هجده سالمه.
ــ یک قسمت از اون گنجه خالیه، برای تو.
ــ ممنون.
آقای روماک بدون اینکه چیزی بگوید از کلبه خارج شد. مبلهای زرشکی رنگ به داخل اتاقک جلوه خاصی داده بودند. باید حمام میکرد، به جامهای آراسته نیاز داشت. بعد از مدتی از کلبه خارج شد و آرام آرام در ساحل گام برداشت. آقای روماک را دید که در دریا توی قایق نشسته بود و به سختی می شد او را تشخیص داد!
(۴)قصّه زندگانی
این بار عظمت این خانه ویلایی او را سرگشته نمیکند. حتی نسبت به آن نفرت می ورزد. تا به حال زندگی به سختی زندگی خودش ندیده بود و ظالم تر از مادرش کسی را نمیشناخت! سرگذشت دردناکی داشت. از فکر کرن به آن دوری میکرد. اما وقتی تمام زندگیش را مقابل چشمانش میدید چطور می توانست فرار کند؟!!!
دوازده سالش بود که به مازندران رفتند. آن موقع یک خانواده چهار نفره بسیار صمیمی بودند. یک خواهر ده ساله داشت. وقتی پانزده سالش بود خواهر زیبا و خوش و سخنش مرد! احوال همه خراب شده بود و همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. در شش ماه پدر و مادرش از هم جدا شدند. پدرش به تهران رفت و او را با خود نبود. نه برای اینکه نمی توانست، بلکه برای اینکه مادرش اجازه نمیداد!
بعد از رفتن پدرش، مادرش با مرد ثروتمندی ازدواج کرد. در نظرش مادر مانند یک موجود افسانهای ترسناک بود! خانه پدر خوانده اش مثل یک قصر بود، امّا آن خانه و افراد آن خانه و هر آنچه که به آنجا مربوط می شد، مانند یک اهرمن لاخ بود! وقتی وارد خانه شد انگار کسی متوجه نبودنش در آن مدت نشده بود. همه مشغول کارهای روزانه خود بودند. و این بهتر بود. چند تا از لوازم ضروری را برداشت و مقداری هم پول در جیب پالتوی سپید قرار دارد و از آن سرزمین کثیف بیرون آمد!
آقای روماک همیشه در ساحل بود ــ به جز وقتهایی که برای جمع کردن گل یاس قدم میزد ــ او بسیار عجیب و قابل کشف بود. او کار نمیکرد تا آنجا که تبسّم دیده بود بیشتر وعدههای غذایی اش ساده بود و مقداری پول داشت که آن را فقط برای خریدن تخممرغ، نان و شیر استفاده میکرد ــ که احتمالاً آن پولها تا آخر عمر برایش کافی بود ــ و از طبیعت (ساحل، جنگل و دشت) بقیه مواد لازم را تهیه میکرد.
تبسّم هر روز بیشتر با آقای روماک آشنا میشد.
***
شب بود و ستاره ها پیدا. خواب به چشمش نمیآمد. پالتوی سپید هم میدرخشید. آن را بر تن کرد و از کلبه خارج شد. میان شنها دراز کشید و به صفحهای که به رنگ سورمهای بود و اکلیلهای سپیدِ برّاق روی آن پخش شده بودند نگریست. منظرهای جذاب تر از این نبود که به آسمان شب خیره شوی و ناگهان ستاره در کهکشان دلش بخواهد جایش را عوض کند و تو ببینی که چقدر زیبا حرکت میکند و همان موقع نغمهای در ذهنت بنشیند و آن نغمه دیرینه را بیابی. وقتی کودکی بیش نبود پدرش آن را میخواند تا بخوابد. آن زمان مفهومش را درک نمیکرد ولی حالا آن را درک میکند و دلش برای شنیدن آن بسیار تنگ است. اشکهایش دوباره بر روی گونههایش جاری شد. بارِ دیگر قصّه را آغاز کرد. ساعتها گفت، برای دریا گفت، برای ساحل گفت، برای صدف هایی که بر روی شن ها پخش شده بودند، این اواسط پیرمرد هم شنید و مثل او اشک جاری کرد، انگار به یاد خویش افتاده بود!!
یک سبد گل یاس برداشت آمد پیش تبسّم نشست. بی آنکه مقدمهای بگوید، قصّهاش را برای تبسّم، ساحل، شن ها، صدف ها و دریا آغاز کرد. همانطور که میگفت، گلهای یاس را هم به دریا میانداخت.
ــ چهل و پنج سال بود که زندگی کرده بودم. یک ازدواج ناموفق داشتم، با این حال انگیزه خوبی برای ادامه در وجودم بود. همون موقع باهاش آشنا شدم. عاشق گل یاس بود. پنج سال با هم زندگی کردیم. خونهی کوچیکی، کمی دورتر از ساحل داشتیم. امّا هر لحظه اینجا بود و ساحل رو خیلی دوست داشت. یکی از زیباترین کارهایی که میکرد این بود که گلهای یاس رو توی آب رها کنه. نمیدونم چرا این کار رو میکرده و مهم نیست، او فقط پنج سال پیشم بود و خودم رو به خودم نشون داد. بعد از رفتنش میپرسیدم: من با خاطراتت که توی خاطرم مونده چه کنم؟ با خیال اینکه اون میشنود. و حالا ده سال از دیدنش میگذره.
اندکی تا طلوع آفتاب مانده بود، که روماک سکوت کرد. پس از چند لحظه طولانی گفت:
ــ طلوع رو بسیار دوست داشت. امّا من بعد از رفتنش هیچ وقت طلوع نکردم. به تو میخوام بگم، زندگی هر چقدر سخت بوده ارزش خراب کردن آینده رو ندارد، طلوع کن تبسّم.
و رفت… او به همین سادگی به دنبال گل یاس رفت. تبسّم طلوع آفتاب را نگریست و اندیشید که آیا طلوع زیباست؟!
(۵)جرقّه کوچک امّید
چند هفته پشت سر هم گذشت. زندگی به روال عادی بود. یکی از جذابترین کارها این بود که روی یک مبل زرشکی بنشیند و پالتوی سپید رنگ را روی پاهایش بیندازد و به هزاران عکسی که داخل آلبوم بود نگاه کند. آقای روماک آلبوم را به تبسّم داده بود تا ببیند. عکس های داخل آن تماشایی بودند، دریا، غروب و طلوع، گل یاس، جنگل، بوته و شاید بانویی که طلوع آفتاب را زیباترین دیدگاه جهان میدانست. آقای روماک دم نوش گیاهی را در استکان ریخت و به تبسم گفت:
ــ این پالتو رو خیلی دوست داری؟
ــ سپید رو بی حد و اندازه دوست دارم. مثل خودمه. معصوم، آرام و خنثی است.
ــ از خودت جدا نمیکنیش.
با لبخند گفت:
ــ مگه شما تا حالا خودتون را از دریا دور کردید؟
آقای روماک سکوت کرد. فقط به چهره تبسّم خیره ماند. بعد با لحنی پدرانه گفت:
ــ همیشه به همه چیز بخند تبسّم. وقتی میخندی میتونم بفهمم یک جرقّه کوچیک امّید توی دلت وجود دارد و با ادامه دادن این لبخند امّیدت رو حفظ کن. دنیا یک روزی دلخواه تو میشه. آنگاه بود که ندایی از اعماق وجودش گفت تبسّم مولِّد امّید است.
(۶)مردم برای داشتن سلاحی که تو داری، جونشون رو هم حاضرن بدن.
برای نجات از این درد ــ که در گذشته سبب ارادهاش برای خودکشی شده بود ــ و توانایی تفکر به آینده، به هر دری میزد. برخی از آنها باز میشدند و برخی مجوز گشودن نداشتند! یکی از راههای رهایی یافتن نقاشی بود. هر روز صبح روی شن ها مینشست و چند تا کاغذ سپید رنگ زیر دستش قرار میداد. ابتدا طراحی می کرد، اگر زیبا میشد شاید رنگی هم به آن میداد. موضوعاتی را انتخاب میکرد که او را برای ادامه زندگی تشویق کند. امّا متأسفانه چیز زیادی نمی یافت. یک صبح اتفاقی، طرحی را کشید و بعد با خطی خوش یک طرف از کاغذ را انتخاب کرد و شروع به نوشتن کرد.
روزگارا تو اگر سخت به من میگیری باخبر باش که پژمردن من آسان نیست! گرچه دلگیرتر از دیروزم، گرچه فردایی غمانگیز مرا میخواند، لیک باور دارم…
دلخوشیها کم نیست، زندگی باید کرد… (سهراب سپهری)
آقای روماک کنارش نشست و سبد گلی را به سمت تبسّم گرفت. چند تا گل یاس سپید برداشت و در جیب پالتو قرار داد.
ــ فهمیدی چقدر فرق کردی؟
ــ سعی می کنم زندگی کنم. سخته!
ــ کارهای خوب و مورد نیاز همیشه سخت هستند و باید تا جایی که میتوانی کوشش کنی تا انجام بشن و آن وقت تبدیل میشن به کارهای بزرگ.
ــ فکر میکنید من چقدر توانمند هستم؟
ــ قدرتمند تر از من هستی. مردم برای داشتن سلاحی که تو داری جونشون رو هم حاضرن بدن. تو میتونی بخندی! تبسّم، زندگی هیچ وقت گل و بلبل نبوده و نیست. تو باید از خودت یک دلاور بسازی. باید طوری باشی که همه بگن تبسّم در سختترین شرایط عمرش تونست بخنده!
این لحن پدرانه را خیلی میپسندید. و اگر قرار بود، روزی کسی را به عنوان مِهتر خود انتخاب کند، قطعاً آن کس آقای روماک بود.
(۷)سرنوشتی که هیچ انسانی قادر به تغییر آن نیست.
فراموش کردن سخت است. اینکه تلاش کنی در سخت ترین شرایط ممکن بخندی، سخت است. اینکه چشم از همه چیز بپوشانی و تظاهر کنی که آنچه گذشته آسان بوده، سخت است. زندگی سخت است. تو قطره کوچکی هستی در اقیانوسی به بزرگی کهکشان. ولی هرگز نباید تظاهر به آسان بودنِ گذشته کرد. باید پذیرفت که سخت گذشته و سخت خواهد گذشت. امّا در تمام سختیها میتوان مهوار درخشید…. مدتی می شد نغمهای را زیر لب زمزمه می کرد و دلش را به دست باد می سپارد. این بار می خواست به سراغ آقای روماک برود و از او بابت بودنش سپاسگزاری کند بابت راهنمایی هایش و بابت اینکه به او گفت طلوع کن. وقتی به ساحل رسید قایق را دید که آواره شده است. کسی او را راهنمایی نمی کرد. یعنی که چه؟!
جان روماک به آن قایق و گلهایش وابسته بود و امکان نداشت قایق را همانطور در ساحل رها کند. دیواره دلش فرو ریخت! ترس و دلهره از دست دادن کسی وجودش را برافراشت و آن لحظه که دیدگانش به سمت پیکری افتاد که در ساحل بود. غم ذره ذره وجودش را فرا گرفت. بی درنگ به سمت پیکر روماک دوید. بالای سرش نشست و آهسته گریست. سپس گفت:
ــ ممنونم آقای روماک. به خاطر زحمات شما هم که باشه، رها میکنم، و من تبسّم به یک رویای شیرینم….
توفان آن شب عجیب حال و هوای مردن را داشت. امّا روماک از دنیایی دیگر او را میدید و میخواست که بخندد.
پس پالتوی سپید را به تن کرد و بسیار سبک به سمت سرنوشتی رفت که هیچ انسانی قادر به تغییر آن نبود!
هر انسانی دو آموزنده در زندگی دارد. یکی روزگار و دیگری آموزگار.
اولی به بهای زندگیات، دومی به بهای زندگیاش…
با توجه به اینکه “طوفان” معرب است و “توفان” اسم، و طوفان به معنی هر آنچه سخت است مانند باد شدید، توفان هم به معنی باد سخت می باشد، از واژه “توفان” استفاده کردم.
و با توجه به اینکه “سفید” واژه ایست که اصل آن “سپید” بوده و توسط حمله اعراب به ایران تغییر کرده، از واژه سپید استفاده کردم.
ضمن اینکه در زبان عربی (پ) نداریم.
واژه “بویا” که به زبان پهلوی است به معنای معطر و خوشبو میباشد.
واژه “بایِسته” که آن هم به زبان پهلوی است به معنای واجب و مهم است.
دیدگاه : منظره
واژه “روماک” اسمی به زبان مازندرانی است. به معنی محکم.
واژه “اهرمن لاخ” از دو کلمه اهرمن (به معنی اهریمن، شر و فساد) و لاخ (به معنی سرزمینی که انباشته از چیزی ناخوشایند است، مانند سنگلاخ) تشکیل شده است. که در کل به معنی سرزمین شر و فساد میباشد.
مهتر: بزرگ، سرور
مهوار: ماه مانند
4 نظرات
سلام، من داستان شما رو خوندم، خیلی خوبه که واژگان فارسی رو پاس داشتید و اینکه از انگیزه و امید به آینده ای روشن و بهتر گفتید
ولی من نتونستم با قسمتی از داستان ارتباط برقرار کنم خواهرش چرا مرد؟
شاید بگید مرده دیگه چه فرقی می کنه
اما اگر یکم صحنه یا دلیل مرگ خواهرش رو توصیف کرده بودید تاثیر گذاریش خیلی بیشتر می شد ، شما خواستید از غم های تبسم بگید ولی حالت مروری داشت
کسی که فرد عزیزی رو از دست می ده اولش شوکه می شه ولی کم کم آروم می شه
چرا تبسم موقع مرگ خواهرش واکنشی نشون نداد؟
از خداوند مهربان برای شما موفقیت روز افزون را خواهانم ، منتظر داستان های بعدی شما هستم
درسته حتما ویرایش میکنم.
از اینکه نظرتون رو فرمودید بسیار سپاسگزارم.
امیدوارم خانه دلتان همیشه گرم باشد…
از راهنماییتون سپاسگزارم. حتما در تجربیات بعدی ازشون استفاده خواهم کرد.🌹
سلام دوست عزیز .. داستان شما رو خوندم . لحن و نثر نوشتنتون دلیل داشتن استعداد نوشتنه . داستانتون مثل منظره ای مه آلود بود . نصیحت من به شما اینه در کنار توصیفات بصری از حواس دیگه هم استفاده کنید .. مثلا فضا کنار دریا شرجیه درسته ؟ از بوی چوب نم دار بنویسی . کلبه کنار دریا بود درسته ؟ از صدای برخورد امواج با پایه های چوبیش بنویسید . حتی مزه ی دمنوش آقای روماک هم ارزشش رو داشت که ما بچشیمش . جمله های بلند رو هم بریده بریده و کوتاه کنید که سرعت متن بالا بره . موفق باشید . داستان فانتزی بود . از ترکیبات رنگ و فضا خوشم اومد . به نوشتن ادامه بدید .