تنور را روشن کرد. در حالی که مشغول پختن نان بود، صدایی شنید. پیرمردی سبز پوش که لبخند میزد به او سلام کرد و گفت:
ــ دخترم، پسری در شکم داری که روی بازویش ماه گرفتگی است، روزی جنگ می شود و فرزندت در راه دفاع از کشور شهید خواهد شد. دختر از حرفهای پیرمرد تعجب کرد باورش برای او سخت بود! برای اینکه پیرمرد را پیدا کند همه جا را گشت اما اثری از او نبود!! بعد از چند روز متوجه شد که باردار است و بعد از چند ماه پسری زیبا به دنیا آورد که روی بازویش ماه گرفتگی داشت! ترس تمام وجودش را فرا گرفت! به هیچ کس درباره این موضوع چیزی نگفته بود، می ترسید از اینکه روزی فرزند زیبا و دلبندش را از دست بدهد! دعا کرد و از خدا خواست که به پسرش رحم کند و اسمش را خدا رحم گذاشت.
خدا رحم روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد تا اینکه هفده ساله شد و جنگ شروع شد. خدا رحم برای رفتن به جبهه نام نویسی کرد، مادرش هم می ترسید و هم دلش نمی آمد علاقه فرزندش برای دفاع از کشور را نادیده بگیرد. پس او را به خدا سپرد. خدارحم در سال شصت و هفت در جزیره مجنون به شهادت رسید، پیکر او پیدا نشد و برای همیشه جاویدالاثر باقی ماند.
فهرست مطالب
Toggle