داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

چهار درس تاریکی

چهارتا! فقط چهارتا قائده لازمه که تورو به تاریکی به کشونه! اما اون چهارتا…

سال ۱۶۲۲ُ، ۱۸ سپتامبر. فرانسه. نیمه شب. مزرعه مرچن‌ها.

ــ لعنت! بازم اسبم رو دزدیدن!! مجبورم این بارم پیاده برم! نمیدونم چرا هربار این اتفاق میوفته! ولی آخه چطور ممکنه؟! من داشتم به اسبم نگاه … وایسا ببینم… هوا کی تاریک شد؟!! چرا امروز آنقدر عجیب سپری شد؟!!!
ــ چچچچچچچچ.
ــ چی؟ اون دیگه چی بود؟
ــ چچچااارررلللززز.
ــ چی؟! این صدا از کجا میاد؟ اسم منو از کجا میدونی؟ چی شد؟ چرا ساکت شد؟!
ــ طططمممععع.
ــ منظورت رو متوجه نمیشم؟ خواهش می‌کنم خودت رو نشون بده دارم کم کم وحشت می‌کنم!

روز بعد…

ــ افسر:متاسفم خانم مرچن اما همسرتون دیشب کشته شده!
ــ اما… آخه چطور؟!!
ــ خب متاسفم که اینو میگم اما ایشون به فجیع‌ترین شکل ممکن به قتل رسیدن و به طور عجیبی هیچ نشانه و مدرکی از قاتل نیست! فعلاً نمی‌تونم بیشتر از این اطلاعاتی بدم.
ــ چند روز پیش همسرم داشت در خواب کلمات عجیبی رو می‌گفت اگه مشکلی نیست بهتون بگم. من شخص خرافاتی نیستم اما واقعاْ عجیب و ترسناک….
ــ لطفاْ بگید شاید عجیب بنظر بیاد اما سه قتل دیگه به همین شکل گزارش شده داشتیم!
ــ چی؟ واقعاً متاسفم خیلی عجیبه!
ــ لطفاً بفرمایید همسرتون تو خواب چی می‌گفت؟
ــ همش می‌گفت من لایق مرگم! باید بخاطرش کشته بشم. و هر چند لحظه یکبار یه کلمه رو تکرار می‌کرد!
ــ و اون کلمه چی بود؟
ــ …نمیدونم!

۲۴ دسامبر سال ۱۹۴۲. انگلستان. برینگلند. دفتر کارآگاه خصوصی جیمز میلر و مارک ویلسون. زمان حال کریسمس هست و بیشتر افراد شاغل برای گرفتن جشن از محل کار خود خارج شدند اما خب شغل کارآگاهی پر مشغلست مگه نه؟ خب نه! در اینجا کارآگاه های زیادی وجود نداره!

ــ مارک:جیمی بزن بیرون بابا یکم استراحت کن ناسلامتی کریسمسه!
ــ نه نمی‌تونم باید حواسم به پرونده باشه! در ضمن دیگه منو جیمی صدا نکن!
ــ باشه مرد حالا چرا عصبانی میشی؟!! خلاصه کمکی خواستی خبرم کن فعلاً خداحافظ!

مارک از دفتر خارج می‌شود!

ــ جیمز با تاسف سرش را تکان می دهد: هه شهر پر از فساده و اون از من می‌خواد برم بیرون! خب اونا واقعاً نمیدونند من رو چه پرونده‌هایی کار می‌کنم!

جیمز با تعجب به یکی از پرونده‌ها خیره میشه: صبر کن ببینم. این پرونده تاریخش مال ۳۰۰ سال پیشه! اما این اینجا چیکار می‌کنه؟!! قبلاً اینو ندیده بودم! حتماً شوخی مسخره مارکه!

شب همان روز. مهمانی کریسمس خانه مارک. جیمز وارد خانه می‌شود…
ــ مارک با تعجب و خوشحالی: به به بالاخره اینجا چشممون به جناب آقای جیمز میلر افتاد! چه عجب از این طرفا!
ــ همسر مارک: بهش سخت نگیر مارک. شما سال‌هاست دوست و همکارید. طبیعیه خب به مهمونی دوست قدیمیش بیاد!
ــ جیمز با عصبانیت اما به طوری که تلاش می‌کند خودش را خوشحال جلوه دهد: امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه. مارک میشه بیای بیرون با هم صحبت کنیم؟
ــ می‌دونستم واسه تزئین درخت کریسمس نیومدی!

جیمز و مارک برای صحبت کردن از خانه خارج میشوند!

ــ جیمز با عصبانیت: مارک دیگه از شوخیات خسته شدم! شاید بعضی‌هاش جالب بودن ولی این یکی دیگه کاملاً دیوونگی بود! پرونده قتل مربوط به ۳۰۰ سال پیش؟ اونم تو فرانسه؟!! دیوونه شدی؟!
ــ مارک در حالی که نمی‌داند قضیه چیست: چیییی؟!! قسم می‌خورم نمی‌دونم داری از چی حرف می‌زنی! بخاطر چند تا شوخی اینکارو می‌کنی؟ بیخیال بابا شوخیام که بامزه بودن!
ــ جیمز در حالی که گیج شده: پس اگه تو اینکارو نکردی کار کی بوده؟
ــ پسر من کل این هفته رو داشتم درباره بابا نوئل تحقیق می‌کردم جلو دخترم سوتی ندم پرونده ۳۰۰ سال پیش رو چیکار دارم من! کسی مشکلی با تو نداره؟
ــ نه! من همیشه به مردم تو پرونده‌هاشون کمک کردم و مشکلی با… چه اتفاقی داره می افته؟!!!
جیمز جنازه تکه تکه شده مارک را می‌بیند!! انگار که صدها سال است مرده!
ــ جیمز با ترس و چشم‌های از حدقه بیرون زده: مارک نه! چه اتفاقی داره می افته خدای من! چی شد!
ــ او لایق است! لایق مرگ!
ــ جیمز: این صدا از کجا میاد تو کی هستی خودتو نشون بده!
ــ گن…
ــ ساکت شو و خودت رو نشون بده!
ــ من اینجام جیمز دنبال کی می‌گردی؟
ــ جیمز با تعجب: چی؟ مارک؟ تو سالمی؟
ــ مارک: مگه باید چه اتفاقی افتاده باشه؟ تو منو آوردی بیرون صحبت کنیم سر پرونده ۳۰۰ .۴۰۰ ساله. حالا هم که اینجوری. اسکل کردی منو؟ بابا بیخیال امشب شام پودینگ داریم میخوام به موقع برسم!
ــ جیمز که سعی می‌کند خونسردی خود را حفظ کند: خب ببخشید مزاحمت شدم برو تو خونه راحت باش!
مارک شانه بالا می اندازد و وارد خانه می‌شود!
جیمز: خب فکر کنم پرونده جدید دارم. خیلی وقت بود از اینجور پرونده ها نداشتم…!

صبح زود روز بعد در میدان شهر

ــ جیمز: چه اتفاقی افتاده؟
ــ افسر جنکو: دو برادر به طرز فجیعی کشته شدن! جنازه هاشون به چهار تکه تقسیم شده به شکل های عجیبی!
ــ جیمز: این اشکال تصادفی نیستند! به نظر میاد با ترتیب خاصی تکه تکه شدن! امکان کالبد شکافی هست؟
ــ نه متاسفانه. نظری درباره خون روی بدنشون نداری؟
ــ خون روی بدنشون؟ جیمز با دقت نگاه میکند…: نه فعلاً نظری ندارم!
ــ راستی مارک کجاست خبری ازش نیست؟
ــ نمی‌دونم احتملاً طبق معمول خواب مونده!
ــ نمیری سراغش؟
ــ فعلاً نه باید به یک پرونده دیگه هم رسیدگی کنم بعدا یه سری بهش میزنم!
ــ مردم بهمون خیره شدن تو برو به پروندت برس بقیه کارارو خودمون انجام می‌دیم. جنازه رو هم باید ببریم تا مردم حالشون بد نشده!

جیمز صحنه جرم را ترک میکند…

حدود ۲۰ دقیقه بعد. دفتر جیمز و مارک

جیمز: خب اول باید بفهمم پرونده چطور سر از اینجا در آورده و چرا؟! بهتره اول پرونده رو بخونم. برام جالبه که انگلیسی نوشته شده! خب بهتره که بخونمش:
نام پرونده: چهار قربانی تاریکی
قاتل: نامشخص
سابقه: نامشخص
مقتولین: واخارس لانگفورد|مایا روزالینگ| مایکا باردین|چارلز مرچن
نحوه قتل: حدوداً نامشخص
هرکدام به طرز فجیعی تکه تکه شده‌اند در حالی که هیچ اثری از قاتل نبود! از نزدیکان آنها سوال‌هایی پرسیدیم اما به نتیجه درستی نرسیدیم اما اطلاعاتی کسب کردیم نظیر اینکه قربانی‌ها مدتی قبل از مرگشان با کابوس‌های عجیبی روبرو می‌شدند! کلمات عجیبی می‌گفتند اما ظاهراً کلمات مهم را به درستی نفهمیده بودند! همانطور که تو فعلاً نخواهی فهمید. جیمز!

ــ جیمز با تعجب: چی؟ فکر کنم این یه راه ارتباطی بین منو قاتله! بهتره تو برگه خالی بعدی براش بنویسم:

ــ تو کی هستی؟ می‌دونم که یک انسان معمولی نیستی. حتی مطمئن نیستم که تو یک انسان باشی! پس می‌خوام بفهمم تو دقیقاً کی و چی هستی؟
ــ هه! جیمز. تو یک کارآگاهی. یک کارآگاه قدر! چرا سرنخ هارو دنبال نمیکنی؟!!
ــ اینو داری در حالی میگی که خودتم میدونی هیچ سرنخی وجود نداره! باید اعتراف کنم که واقعاً باهوشی و همینطور عجیب!
ــ اوه جیمز… یه جوری وانمود نکن انگار ما با هم متفاوتیم! آره می‌دونم که تو هم خاصی!
ــ ساکت شو و فقط بهم بگو تو کی هستی و چی هستی؟!!
ــ همم

پرونده به یک دفعه شعله ور می‌شود و در لحظه کاملاً از بین می‌رود!

ــ جیمز: تنها اطلاعاتم سوخت. عالی شد! پس اون منو میشناسه و از توانایی‌هام هم خبر داره…!

حدود ۴۰ دقیقه بعد دم در خانه مارک

ــ جیمز در میزند: هییی!کسی خونه نیست؟!
ــ همسر مارک در را باز میکند: هی آروم باش جیمز. مارک خوابیده!
ــ جیمز با عصبانیت: ای بی مسئولیت! هنوز خوابه؟!!! چرا بیدارش نکردید؟
ــ همسر مارک با ترس: راستش رو بخوای ترسیدم بیدارش کنم دیشب بلند بلند تو خواب داشت حرف میزد و جملات وحشتناکی رو می‌گفت!
ــ چی؟ منظورتون چیه؟ چی می‌گفت؟
ــ جملاتش به شدت مبهم و عجیب بودن مثلاً می‌گفت: من بی لیاقتم. حقم مرگه. من بی مسئولیتم. من لایقم. لایق مرگ…! اما یه کلمه عجیب‌تر هم هر چند ثانیه می‌گفت!
ــ چی؟ بگید چی می‌گفت؟
ــ آم.عجیبه. یاد…
ــ جیمز با شک و گمان و عصبانیت با بی محلی وسط حرفش میپرد: فقط بگو چی می‌گفت؟!!!
ــ …نمی‌دونم

پایان بخش اول…

ارسالی از :امیر حسین حسینی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *