در ظلمات شب و غرق در افکاری لامتنهی، کوچه و خیابان ها را یکی پس از دیگری سپری کرده و مردمانی که هر کدام در اندیشه ای قدم می زدند را به نظاره نشسته بود؛ آهنگ ملایمی را گوش سپرده بود که التیام بخش روح زخمی او می شد و بدین وسیله سعی در فراموشی یا شاید تشدید الهتاب خاطرات بد و کابوس هایش داشت. نگاهش به مردمی که چتر به دست در آن شب بارانی هر کدام عازم مقصدی می شدند، بود و با خود گفت: من مانند ایسلندم _کشوری در شمال انگلیس_ عده ای از وجود من با خبر بوده و بسیاری هم از من بی خبرند، کوچک ترین تاثیری در زندگی کسانی نداشته و جدا از تمام دنیا ام؛ انگار که هیچ کسی به من دسترسی نداره. لعنت به این وضعیت!
این مردم رو ببین! هر کسی درگیر گرفتاری هایی ست که به اعتقاد خود مشکلات آن ها از همه بد تر و غم هایشان دل شکننده تر از تمامی موضوعات این هستی است؛ و نیز حتی قادر به ایجاد مشکلاتی لاینحل برای باقی مردم بوده تا بدین وسیله بتوانند از گرفتاری های خود فرار کرده یا راه نجاتی بیابند.
به این موضوع باور دارم تا زمانی که تنها، حل مشکلات خودمان از هر چیزی برای ما مقدم تر است و اعتنایی به سختی های دیگران نداریم؛ آن چنان پیشرفتی را در زندگی خود شاهد نخواهیم بود زیرا انسان ها زنجیر وار به یک دیگر متصل اند.
جالبه! من همیشه با خودم حرف میزنم! حقیقتا که یه آدم ساکت، بیشترین حرفا و غمگین ترین داستان ها رو برای گفتن داره.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
2 نظرات
به نظر من عالی بود داداش 💜همیشه سلامت و شاد باشی💜
خیلی قشنگ بود، یه داستان کوتاه تاثیر گذار، واقعا دوسش داشتم، امیدوارم همیشه شاد باشی داداش 🫂