رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

شهر کلاغ ها (قسمت اول)

نویسنده: رضا شایسته

حمید تنها زندگی میکرد . هروز صبح زود میرفت سرکار آخر شب برمیگشت خونه . انقدر خسته میشد که وقت نمی‌کرد به خونه برسه مگر جمعه ها که دستی به خونه بکشه . غذاش هم بیشتر وقتا حاظری بود .
یه روز غروب که حمید از سر کار برگشت خونه دید خونه تمیز و مرتب شده . از آشپز خونه هم بوی غذا می اومد . حمید تعجب کرد . آخه اون کسی رو نداشت که براش این کارا رو کرده باشه . از وقتب پدر و مادر و بیشتر اقوامش توی زلزله مرده بودن حمید تنهایی تنها شده بود . رفت توی آشپز خونه دید برنج و خورشت روی گازه و آماده خوردن . هر چیم فکر کرد که کی ممکنه این کارا رو کرده باشه به نتیجه ای نرسید . غذا رو کشید و خورد و رفت گرفت خوابید
چند روزی این برنامه ادامه داشت . حمید که می اومد خونه . خونه تمیز بود و غذا آماده . یه روز صبح حمید یه تصمیمی گرفت . رفت توی کمد و در رو بست و منتظر شد تا ببینه چه خبره …
یه ساعتی گذشت . یه کلاغ سیاه اومد پشت پنجره نشست و غار غاری کرد . اینور و اونور رو نگاه کرد و از لای پنجره چپید تو اتاق . حمید داشت از لای در نگاش میکرد . کلاغ چند قدمی راه رفت و از جلدش در اومد شد یه دختر زیبا . حمید از تعجب ماتش برده بود . دختر شروع کرد به کار کردن. همینجور که کار میکرد زیر لب آواز میخوند . بعد رفت توی آشپز خونه به غذا درست کردن . حمید یواشکی اومد بیرون جلد کلاغی دختر رو برداشت و باز رفت تو کمد . دختر که کارش تموم شد اومد تو اتاق که جلد کلاغیش رو بپوشه بره که دید ای دل غافل . جلدش نیست . همه جا رو گشت اما نبود که نبود . نشست به گریه کردن . حمید دلش سوخت از کمد اومد بیرون جلد دختر رو گذاشت جلوش . دختر تا حمید رو دید جا خورد رفت عقب تر . حمید سلام کرد . دختر اشکاشو پاک کرد و جوابشو داد گفت شما خونه بودید ؟ حمید با لبخند گفت آره . قایم شده بودم تو کمد ببینم کی خونه رو تمیز میکنه غذا میذاره . شما کی هستید ؟ دختر گفت من گلناز هستم . از شهر کلاغ ها میام . ما یه سری آدم هستیم که اونجا جمع شدیم تا به مردم کمک کنیم . جلد کلاغ ها رو می‌پوشیم و به شهرای دیگه میریم برای کمک . بعضی از ما آدمایی که کمک میخوان رو پیدا میکنیم . بقیه هم برای کمک میریم . حمید گفت چه خوب . منم حمید هستم . منم میتونم به شهر شما بیام برای کمک . گلناز گفت باید از رعیس مون بپرسم . امشب میپرسم فردا بهت خبر میدم . بعد جلد کلاغیش رو پوشید و پر کشید و رفت
فردا صبح برگشت به حمید گفت اجازه تو گرفتم بیا این جلد کلاغی رو بپوش تا بریم . حمید جلد رو پوشید . گلناز گفت اول یه ماموریت دارم اونو انجام بدیم بعد میریم . دوتایی پرکشیدن و رفتن . رفتن و رفتن تا به یه خونه رسیدن . توی حیاط روش شاخه های یه درخت نشستن . چند تا کلاغ دیگه هم اونجا بودن . حمید گفت اینجا کجاست ؟ گلناز گفت اینجا خونه یه دختر بچه س که نامادریش اذیتش میکنه . همه ش کتکش میزنه و بهش غذا نمیده . الانم زندانیش کرده توی زیرزمین خونه .
پنج تایی رفتن توی خونه . نامادری داشت آواز میخوند و غذا میخورد . یه زن چاق بی ریخت . یکی از کلاغا رفت جلو غار غاری کرد و گفت شنیدم که نادختریت رو اذیت میکنی؟ زن گفت به شما چه؟ از کجا اومدید تو خونه ؟ کلاغا بهش حمله کردن و زخم و زیلیش کردن . زن ترسیده بود . گلناز گفت اگه ببینم بازم اذیتش کردی میایم سراغت ؟ هرروز میام بهت سرمیزنم فهمیدی؟ زن گفت آره آره فهمیدم . قول میدم نامادری خوبی باشم . بعد یکی از کلاغا رفت دختر رو از انباری بیرون آورد و گفت اگه بازم اذیتت کرد بیا وسط حیاط داد بزن ما میایم .
کلاغای دیگه پر کشیدن و رفتن . گلناز و حمید رفتن رو شاخه درخت نشستن . گلناز گفت خوب اینم از این . حالا موقع رفتن به شهر کلاغ هاست . حاظری؟ حمید گفت آره . بعد با هم پر کشیدن و توی آسمون ناپدید شدن ……

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: شهر کلاغ ها (قسمت دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: رضا شایسته
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    Behnam می گوید:
    20 آذر 1401

    قصه عالی بازم بزارید ادریان منتظره قصه های قشنگه دیگست ❤️

    پاسخ
  2. Avatar
    رسول اکتسابی می گوید:
    18 آذر 1401

    سلام
    احسنت
    موفق باشید.

    پاسخ
    • Avatar
      رضا شایسته می گوید:
      19 آذر 1401

      ممنون از لطفتون

      پاسخ
  3. Avatar
    سروش می گوید:
    17 آذر 1401

    خیلی داستانت قشنگ بود داداش 🫂

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *