پسر من….
باران که می بارید، ترس از خیس شدن داشت.
آفتاب که می زند، ترس از سوختن داشت.
امتحان که می شد، ترس از نمره کم گرفتن داشت.
از جمع دوری می کرد که نکند او را مورد تمسخر قرار دهند…
می ترسید که مرا سر افکنده نماید…..
اما حالا …..
باران می بارد، اما خیس نمی شود.
آفتاب می زند، اما نمی سوزد.
امتحانی را با موفقیت پشت سر گذاشت که بی نهایت مردم در آن رد شدند.
خودش نیست اما جمعیت بی شماری در پی او می دوند….
چنان مرا سرافراز کرد، چه تا قیام قیامت، من و مردم و باران و آفتاب، شرمنده او خواهیم مانده
پسرم…. شهادت مبارک
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.