دلم آزادی میخواهد. آزادی روحم را.
دلم میخواهد آن زندگی را که همیشه رویایش را در سر داشتم، بسازم
من ، آسمان آبی را میخواهم که بی منت ، به دریای وجودم ، رنگ پاشیده است.
آن کلبه ی چوبی را میخواهم ، که در انبوه سبزی طبیعت ، غرق شده باشد.
و من باشم و من…
دلم آن صدای سکوت را می خواهد . سکوت شلوغی ها.
میخواهم در اعماق خودم ، به خودم پی ببرم.
دستم را بگیرم و از آن باتلاق بی پایان خشم ، کینه و حسادت نجات دهم خودم را.
این ً من ً را میخواهم از تمام وابستگی ها رها کنم.
بنشینم کنار آتش و وجودم را گرم کنم. فارغ از تمام دل مشغولی ها.
و بعد بنشینم ، چای بنوشم و از زندگی ام لذت ببرم ، بویش را بکشم و مزه مزه اش کنم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.