مادرم، حالم را پرسید.
پنجرهها اشک ریختند؛
دیوارها بغضشان را فرو خوردند
و شانههایشان لرزید. من مدام با خودم میگفتم دیوار مگر مردِ خانه نیست؟ اصلاً مگر مرد میگرید؟ مگر گریهٔ مرد هم دیدنیست؟ مادرم باز حالم را پرسید. پشت پنجره ایستادم؛ آن بیرون چه خبر بود؟ برگهایی که بیهنگام، خشکیدند و ابرهایی که دلشان باریدن میخواست. بخار پنجره را پاک کردم. چقدر تصویر آن بیرون، بهتر شد. شاید چشمهای من تار شدند؛ نکند پیر شدم، نکند… با انگشتهای لاغرم گیسوانم را نوازش کردم، اگر سفید شده باشد بیشک باید میدیدم. ولی پیری مگر چروک دست و سفیدی مو بود؟ مگر… باز صدای مادر و باز تصویر برگها و جشن پرندهها. آنجا اتفاقی افتاده، آنجا کسی له شده. شاید آن یکنفر من باشم اما من که اکنون اینجا… شاید پارهای از وجودم آنجا باشد، آن بیرون چه شده؟ دوباره بخار پنجره را پاک میکنم و مینگرم. مادری، نعش کودکش را بر دوش میکشد. آنجا، مورچهها آمادهٔ بلعیدن گنجشکک کوچک هستند ولی مادرش… باز صدای مادر؛ حالم را میپرسد و من آهسته میگویم: آن بیرون، پرندهای مرده است…
پ.ن: سنگ نزن به من که شکستهام بسیار…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.