محمدی میگه:از مدرسه که بر میگردم یه بستنی میخرم و از تو کوچه ی خلوت که توش یه درخت قد کشیده راه میرم.
توی ایینه در خونهی همسایه، که زیر شاخه های درخت تنها قایم شده خودم رو نگاه میکنم و میگم، سُک-سُک!
وبعد به کسی که داخل ایینه است، میگم:دیدی نتونستی من و پیدا کنی؟! مثل همون ساعتی که خودم و لای برگه های کتاب مورد علاقم غرق کرده بودم واز عطر زیبایی که داشت، خوابم برده بود و تو فقط همونجا سرجات وایستادی و نیومدی دنبالم و نخواستی پیدام کنی و نتونستی.
یا اون روزی که خودم و قنداق بغلش کرده بودم و ساعت ها بدون حرف زدن فقط بغلش کرده بودم و تو باز نتونستی من و پیدا کنی.
اصلا دیروز و یادت بیار که چجوری خودم و لای حرفاش قایم کرده بودم و احساس ارامش میکردم و یادم رفته بود اصلا تو بازیم؟!
حتی ازت میخوام اون ساعتی رو جلوی چشمات بنشونی که غرق کافئین چشاش شده بودم و به عطر موهاش معتاد.
دیدی؟!تو، توی تموم اون وقت ها هیچوقت پیدام نکردی و گذاشتی از تمام اون لحظات لذت ببرم، ازت ممنونم من(:
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
قشنگ بود