همچون خورشیدی لب بوم…
بگذر از عشق اگر خواهی مرا
نمی دانم افتاده چه کاری مرا
رهایم کن دگر از این یاری مرا
عشق بر دوش شده باری مرا
در برگرفته خفت و خاری مرا
اشک بر گونه شده جاری مرا
تو با چشمانت می آزاری مرا
اول لحظه ای دهی دلداری مرا
بعد دست طوفان می سپاری مرا
یعنی چی…
من باشم و تو باشی و تنهایی…
یعنی چی کمی خنده کمی آه…
در کمین است …
بی شک فریب و رسوایی.
کمی گریه کمی فکر…
اگر باشی به راهی که تو باشی و من باشم و این تقدیر شوم…
نه هرگز…
خواهم که من باشم…
نه خواهم که باشی…
نه این احساس که من دارم به تو…
همچون خورشیدی بر لب بوم…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.