پسرم خیلی کوچیکه…سرما که خورد، بردمش بیمارستان….
دکتر آمپول نوشت و یه خانم پرستاری که چند ساعت کار کرده بود اومد با خوشرویی به پسرم آمپول زدن…
نمی دونم چی شد که یک دفعه پسرم به علت درد آمپول به پرستار توهین کرد.
خشکم زد…
پرستار اما لبخند زد، دستی روی سر پسرم کشید و رفت….
از خجالت دویدم سمتش تا ازش عذرخواهی کنم…
تا اومدم حرف بزنم، سرش رو به سمتم چرخوند، ماسکش رو کشید پایین و زخم های روی صورتش به خاطر ماسک زدن معلوم شد…
با لبخند گفت:
مهم نیست اون حال خوبم رو بد کرد… مهم اینه که من حال بدش رو خوب کنم.
مراقبش باش.
یک ملت مدیون پرستاران و کادر پزشکی
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.