من با یک ماهی هستم .ماهی بیگناهی که در زندان کوچک زندگی می کنم هر روز غذای تکراری و کثیف می خورم. صاحب من را تنها میگذارد و بعضی اوقات اذیتم می کند. من در زندان تنها هستم و خیلی وقت با کسی صحبت نکردم من بیشتر اوقات پشتم را به صاحبم می کنم و تمام ناراحتی هایم را به یاد میارم من قبلاً در زندان بزرگتر و بهتر بودم برای من زیاد شبیه زندان نبود انجا کلی ماهی بود اسم دوست در آنجا دراگون بود و از اول از اول زندگیم با من بود وقتی به دنیا آمدم زیاد یادم نمی آید ولی یادم می آید در یک دریای بزرگ متولدشدم ، که انجا یک صدف بود، که من ازت خوشم میآمد که در آن قایم میشدم . و آن موقع اتفاقی برای آن افتاد که یادم نمیرود من در صدف گیر کرده بودم نزدیک بود که بمیرم که دوستم دراگون آمد و من را نجات داد و بعد از آن اتفاق ،یک تور خیلی بزرگ آمد من و دراگون آن دریا جدا شدیم. دلم میخواهد حداقل یک بار دیگر دراگون را ببینم نمیدانم الان الان زنده است یا نه اگر هم زنده باشد امیدوارم مثل من در زندانی کوچک تنها نباشد
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
خیلی قشنگ و احساسی بود آفرین به این نویسنده.❤️❤️❤️