در هر حال حتی نمیدانی که در ظلمت تاریکی چه روشنایی وجود دارد و چه چیزی در انتظارت است.به آن جوانه ی کوچک نگاه کن ، آیا باید دنبال کردن رویاها و زندگی را از یک جوانه کوچک که در خاک سیه جان گرفته آموخت؟
نشسته ام و به بیرون پنجره نگاه میکنم ؛ لغت هارا کنار هم چیده و سعی دارم از حال و احوالم کمی برای خود ، در دفتر ذهن بنویسم از آینده ایی کامکار و فرخنده!
آیا توان هست که بگویم..یا..که بگوییم در ذهنی که تارها پیله شدند و خاک و غبار همه جا را در بر گرفته ، جای امید است؟!
به عنوان کودکی که عروسکش را جلوی چشمانش به کس دیگر دادند یا به عنوان دانشجویی که بدون حمایت باید برای آیندهاش عرق ریزد و بخت و اقبالش را بخرد ،یا مادری که بلد نیست چگونه فرزندش را تربیت کند و از فضاحت ها نجاتش دهد..یا… .
تا صبح میتوانم مثال بزنم برای دنیایی که هیچگاه چرخش قرار نیست برایم بچرخد و روی خوب روزگار را نشانم دهد! در کتابی خواندم که میگفت : هیچ زمانی دنیا با تو نخواهد بود و زمانی که خسته میشوی قرار نیست تو را در آغوش بگیرد و با تو عزا کند! .
یک حقیقت تلخ !
اما بیا سبز بمانیم ، میان زمستان روحمان!
بیا بنوشیم چایمان را فارغ از غوغای جهان!
بیا همیشه تکه ایی امید و عشق در جیب پیراهنمان نگه داریم!
گاهی باید زندگی را بو کنیم ، زندگیای که بوی نعنا و بِه بدهد..زندگیای که شبیه
روشنی باشد ، باید در آن امید وجود داشته باشد!
در سختی ها سبزِ سبز بودن سخت است، اما گاهی یاد میگیری که قرار نیست در این دنیای فانی به کسی اتکا کنی!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.