برای مطالعه فصل اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: ملودی زندگی (فصل اول)
وقتی به خونه رسیدیم، مامانم بهم گفت: خب یون سوه عزیزم بیا بریم تو، و یک زندگی تازه ای رو باهم شروع کنیم.
من هم بغلش کردم و ازش تشکر کردم.
وقتی وارد خونه شدم یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ دیدم که حتی از پرورشگاه هم بزرگتر بود.
رفتم به طبقه ی دوم و مادرم اتاقمو نشونم داد، وقتی اتاقم رو برای اولین بار دیدم دهنم از تعجب باز مونده بود.
مادرم گفت: دخترم تو دیگه عضوی از این خانواده ای میتونی هرجور دوست داری زندگی کنی، کمی استراحت کن و برای شام بیا پایین.
منم با لبخند ازش تشکر کردم و رفتم تا کمی استراحت کنم.
دو ساعت بعد از خواب بیدار شدم و خودمو جمع و جور کردم و به طبقه ی پایین رفتم.
وقتی به اشپزخونه رفتم مادرم رو دیدم که میز رو میچید. رفتم کمکش کنم که ناگهانی یکی اومد و زودتر از من پیش مادرم رفت تا کمکش کنه.
وقتی دقت کردم یک پسر جوان بود، گفتم: ببخشید؟
که مامانم گفت: اوه عزیزم متاسفم باهم معرفیتون نکردم حواسم نبود، ایشون برادرم هستن، وبه برادرش نگاه کرد و گفت: داداش اینم دخترم هستن همونکه گفتم خانوادمون میشه.
من بهش سلام کردم و ازش معذرت خواستم.
اون پسر هم بهم یک نگاهی انداخت و گفت: اسمم دان است. با خواهرم خوب باش.
اینارو گفت و از اشپزخونه رفت.
مادرم خندید و گفت: اوه معذرت میخوام یون سو، برادرم یکم بدانقه و اون همیشه برای خودش اسم مستعار میذاره، اون اسمش روانه.
خب ولش کن بیا غذا بخور.
و بعد برادرش روهم صدا زد تا همه باهم شام بخوریم.
روی میز شام دان بهم گفت: چند سالته؟
منم گفتم: هفده سالمه.
اونم خندید و گفت: از من کوچکتری.
من نوزده سالمه.
این رو گفت و از مادرم تشکر کرد و از اشپزخونه رفت.
مادرم گفت: یون سو به رفتاراش عادت میکنی نگران نباش. 🙂
منم خندیدم و گفتم: نه مامان زیادم بدانق نیست، اما توی ذهنم: وایی این پسر چه مرگشه چرا انقد روی مخه؟!
مادرم: وای عزیزم خشحالم اینطور فکر می کنی و البته خیلی بیشتر خوشحالم چون من رو مامان صدا زدی☺️بعد از شام قرار شد که با مادرم به بالکن بریم و اونجا باهم نسکافه بخوریم و خوش بگذرونیم.
واقعا اون خونه یک خونه ی ایده ال بود و اینکه همیشه همچین جایی رو ارزو می کردم، بالکنش اندازه اتاق خواب قبلیم بزرگ بود😄.
باهم نشستیم و به اسمون خیره شدیم، از مادرم پرسیدم: مامان دلیلش چی بود که از من خوشت اومد؟
اونم بهم لبخندی زد و گفت: تو ادمی مصمم و خلاق هستی، و اینکه خیلی مهربون و خوش قلبی. و اینکه واقعا خوشکلی😃 می تونی توی شرکتم کمکم کنی و مدلم بشی.
منم با خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم: چیی؟! واقعا راست میگی من خوشکلم و میتونم توی شرکت مدلت باشم؟
مادرم خندید و گفت😅: دختر جان چقد زود ذوق میکنی، اره درست شنیدی.
باهم خندیدیم و برای هم خاطرات خوب و بدمون رو گفتیم.
شب دیروقت شده بود و قرار شد که بریم بخوابیم و استراحت کنیم.
اینکه برای اولین بارم توی خونم و تو اتاق خودم میخواستم بخوابم خیلی بهم حس خوبی میداد.
روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
از خدا زیر لبی تشکر کردم و خواب چشمامو بست.
صبح با صدای در اتاقم از خواب بیدار شدم.
رفتم ببینم کیه، وقتی درو باز کردم دان رو دیدم که بهم گفت: صب بخیر بیا صبحونه بخور.
منم تا اینکه خواستم حرفی بزنم دیدم دان رفت، اون واقعا ادم عجیبی بود.
واینکه به این فکر میکردم که اون پسر داییم باشه برام خیلی عجیب ترم میشد.
اما دیگه مثل برادرم باید قبولش میکردم.
روی میز صبحونه از مامانم تشکر کردم و گفتم من امروز ظرف هارو میشورم، مادرم گفت؛ نه دخترم امروز برو بیرون استراحت کن. حتما برات سخت بوده این چند روز.
اما من قبول نکردم و بعد صبحانه قرار شد خودم ظرف هارو بشورم.
خواستم شروع به شستن کنم که ناگهانی یکی از پشت بهم برخورد و یکی از ظرف ها از دستم افتاد و شکست. خواستم برش دارم که تیکه های ظرف دستم رو برید.
منم یک اخ خیلی ریزی گفتم و زودی خواستم اونارو برشون دارم.
که دان اومد و گفت: من رو ببخش، تقصیر من بود. خودم شیشه هارو جمع میکنم تو دستتو بشور.
بعد جمع کردن شیشه ها گفت: خواهرم الان بیرونه تا نیومده اینجارو جارو میزنم تا پاهاتون زخمی نشه. توهم برو کنار وایسا.
ازش تشکر کردم و کمکش کردم تا تمیزکاری رو انجام بده.
وقتی مادرم اومد، ازم پرسید کارت تموم شد؟
منم با خشحالی گفتم: بله مادر
مادرم گفت: عزیزم برو بیرون هوای تازه بخور دیگه لازم نمیکنه کار بکنی. 🙂
منم قبول کردم و به بیرون رفتم، وقتی قدم زنان از خونه دور میشدم یهو حس میکردم که خیلی تنهام چون از دوستام دور شده بودم.
برای همین با سویون تماس گرفتم و بعدش هم رو دیدیم تا کمی اروم بشم.
ازم پرسی: زندگی با خانوادت چطوره؟
منم با ذوق جواب دادم: عالیه، اما اینکه از شما دورم ناراحت کنندست.
بغلم کرد و گفت: همیشه کنارتیم. 😌
واقعا بودن کنار رفیق صمیمی حال ادمو خوب میکنه.
تقریبا افتاب غروب کرد و تصمیم گرفتم به خونه برگردم.
وقتی به خونه برگشتم مادرم بهم خوش امدگویی کرد و گفت: عزیزم بیا شامتو بخور
برای همین رفتم شاممو خوردم و بعدش به مادرم کمک کردم تا تمیزکاری رو انجام بدیم.
بعد از کارها تصمیم گرفتم درمورد هدف بزرگی که همیشه دلم میخواست بهش برسم با مادرم صحبت کنم.
رفتم و از مادرم خواهش کردم که کمی بشینه و به حرفام گوش بده.
گفتم: مادر من همیشه از بچگی علاقه ی خیلی زیادی به موسیقی داشتم.
همیشه می خواستم موزیسین بشم.
برای همین تصمیم گرفتم که این تابستان به کلاس موسیقی برم، البته وقتی ده سالم بود من چند جلسه ای به کلاس رفتم اما خب بعدش بخاطر برخی مشکلات دیگه نتونستم به کلاس برم. من پول هایی برای کلاسم جمع کردم فقط از شما اجازتون رو میخوام تا به کلاس موسیقی برم. میشه؟
مادرم: خب عزیزم چرا زودتر نمی گفتی که علاقت به موسیقی زدنه.
دخترم من تورو به عنوان دختر واقعی خودم میدونم، اما اینکه فعلا هفده سالته و به سن قانونی نرسیدی باید حواسم بهت باشه☺️
لازمی هم نمی کنه که از پولای خودت برای شهریه استفاده کنی، از اون پولا برای چیزای دیگه میتونی استفاده کنی. من شهریه ی هرچیزی که بخای بریو میدم.
چون دخترمی.
من واقعا از حرفای مادرم خوشم اومده بود. همیشه دلم میخواست یکی از ته دلش مراقبم باشه و برام هرکاری کنه که به ارزو هام برسم.
روز بعدش با مادرم به کلاس موسیقی رفتم و خودمو ثبت نام کردم.
از مادرم تشکر کردم و به خونه برگشتیم.
از همون روز مرتب به کلاسم می رفتم و همچنین حواسم روی درسام هم میبود و هر روز به کلاس و مدرسه و کتابخونه هم میرفتم و به تلاش ادامه میدادم.
یکسال گذشت و من اینجوری به تلاش کردن و ساختن زندگی بهتری برای خودم ادامه دادم.
در این یکسال با مادرم خیلی صمیمی شده بودم و به رفتار های دان هم عادت گرفته بودم.
یک روز که اخر هفته بود و همه سرمون خلوت بود مادرم پیشنهاد داد که باهم به پارک تفریحی بریم و شب رو اونجا بگذرونیم.
ماهم پیشنهادشو قبول کردیم و خودمون رو حاظر کردیم و رفتیم.
وقتی به پارک رسیدیم مادرم گفت من میرم و یکجا برای نشستن رو پیدا میکنم شما دوتا هم باهم برید و کمی غذا بخرید.
وقتی حرفای مادرم تموم شد من راه افتادم که دان منو صدا زد و گفت: نکنه میخوای با پیاده بری؟
منم گفتم اره اینجا رستوران داره با پیاده هم میرسیم.
اما دان خندید و گفت: نه دیوونه رستوران های اینجا زیاد غذاهای خوشمزه ندارن. بیا با ماشین بریم.
و سوار ماشین شدیم.
توی راه دزدکی بهش نگاه می کردم، که بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: انقد جذابم که چشمات روی من قفلی زده؟
منم خندیدم و با تته پته کردن گفتم؛ نخیر اقا من فقط ازت یک سوال داشتم.
دان: خب سوالت چیه؟
من: راستش اونموقع که تازه باهم اشنا شدیم همیشه برام سوال بود که چرا انقد سرد رفتار می کنی و همیشه اسم مستعار برای خودت میذاری، راستش فقط از روی کنجکاوی سوال میکنم.
دان هم اه کوچیکی کشید و منم گفتم: اگه راحت نیستی نگو منم دیگه فضولی نمیکنم.لبخندی زد و گفت: اولین کسی هستی که به رفتارو گفتارم اهمیت میده.
بعد ادامه داد، راستش خانوادم اسم من رو روان گذاشته بودن.
و همیشه کنارم بودن، اما وقتی مردن من حس تنهاییه عجیبی بهم دست داد. اونا وقتی فوت کردن من فقط دوسالم بود، اما بعد ها کنار مادربزرگ و پدربزرگم بزرگ شدم و اونا همه ی ویژگی های مامان بابام رو میگفتن و تعریف میکردن.
وقتی بزرگتر شدم توی مدرسه برام عین بغضی بزرگ توی گردنم بود که وقتی می دیدم بقیه دانش اموزا پدر و مادرشون دنبالشون میان نازشونو می کشن، و اینکه من جز مامان بزرگو بابا بزرگم و خواهرم کسیو نداشتم بازهم برام سخت بود.
احساس می کردم تقصیر من بوده که فوت کردن، و برای همین تو سن ده سالگیم تصمیم گرفتم با گذشتم خداحافظی کنم و زندگی جدیدی رو شروع کنم، و اسمم رو پنهان کردم و اسمی که من باهاش خوشحال تر میشدم رو انتخاب کردم.
این ماجرای من بود فکر کنم دیگه کنجکاو نیستی نه؟
منم که بغض خفم کرده بود لبخندی زدم و گفتم: دان تو با اینحال که این سختی هارو پشت سر گذاشتی، قوی ترین ادمی هستی که شناختم. و البته این رو بدون که اصلا تقصیر تو نبوده که خانوادت فوت کردن.
چون این خواسته خداوند بوده، راستش من هم در بچگیم خیلی فکر میکردم که شاید تقصیر ذات خودم بوده که خانوادم طردم کردن، اما اینطوری نیست اونا حتما چیزی رو بهتر می دونستن که من رو تنها گذاشتن. پس خوشحال باش و ادامه بده🙂.
این حرفارو زدیم و من و دان یکم دیگه باهم صمیمی شدیم بعد از اینکه از رستوران برگشتیم، مادرم گفتش که برای خواب هم اینجا بمونیم چون اینجا یک کمپ بزرگ برای موندن داره.
خب من معمولا اینطوری به بیرون نیومده بودم اون هم با خانواده ی جدیدم.
بنابراین ما سه تا توی کمپ موندیم و شب خوبی رو گذروندیم. صبح بعدش از خواب که بیدار شدیم برای صبحونه به یک رستوران رفتیم و غذامون رو خوردیم و بعد به خونه برگشتیم.
مادرم به من گفت: عزیزم امروز میخوام به شرکت برم توم بامن بیا پارسال که کلا مشغول کلاس و درس خودت بودی و نتونستی شرکت مامانتو ببینی.
برای همین با شادی قبول کردم و بعد از ظهر با مادرم به شرکت رفتیم.
اونجا خیلیییی بزرگ بود و کلی کارمند کار می کردن و کلی هم لوازم ارایشی باحال داشتن.
من برای چندتا از لوازم ها مدل شدم و ارایشم کردن. بعد از ارایش ها عکس های متفاوتی ازم گرفتن و برای پروژه هاشون عکس هارو روی مجله ها پخش کردن. قبل از اینکه برگردیم خونه یکی از کارمند ها از مادرم پرسی: خانم رئیس ببخشید شما این خانم جوان رو به ما معرفی نکردی ایشون کی هستن؟
مادرم هم با ناراحتی گفت: ای وای معرفی نکردم، ایشون بهترین فرد زندگیم هستن، دخترم.
همه چشماشون باز باز شده بود و به مادرم زل زده بودن. مادرم ماجرا را تعریف کرد و همه تبریک گفتن و یکی از کارمند ها بهم یک پک لوازم ارایشی هدیه داد و به من خوش امد گویی کرد و ازم خواست که دباره پیششون برم. منم با مهربونی تشکر کردم و با مادرم رفتم. توی راه از مادرم تشکر کردم که انقد من رو خوشحال می کرد و اون هم در جواب گفت: گفتم که تو بهترین فرد زندگیم هستی دخترم، وظیفمه خوشحالت کنم. 😊
شب شد و از بیرون غذا سفارش داده بودیم و معطل بودیم که سفارش به دستمون برسه.
که ناگهانی صدای در اومد، من رفتم و در رو باز کردم و سفارش هارو گرفتم و به اشپزخونه بردم و شاممون رو باهم خوردیم.
بعد از شام رفتم تا اون پکی که هدیه گرفتم رو امتحان کنم، توی پک یک جفت لنز چشم رنگی، دوتا رژ براق و خوش رنگ، یک پک سایه روشن چشم، رنگ گونه و زرق و برق دیگه ای بود.
خواستم که لنز هارو امتحان کنم، تاحالا لنز نزده بودم اما روش گذاشتنش رو میدونستم، همینکه خواستم لنز رو بذارم یکی با سرعت در اتاقمو باز کرد و من ترسیدمو لنز اشتبا به داخل چشمم رفت و من گفتم: ای وای چشمام.
وقتی دیدم دان بود که به سرعت به طرفم اومد و لنز رو درست جا داد و بهم یک دستمال کاغذی داد.
منم یک مشت به بازوی چپش زدم و گفتم: حواست نیست داشتم کور می شدم.
اونم خندید و گفت: حالا که کور نشدی، ببخشید که در نزدم اما فکر نمی کردم داری خود کشی می کنی😅
منم خندیدم و گفتم: خودکشی چیه من خودمو خشکل می کنم.
که هی می خندید، گفتم: باز به چی می خندی که گفتش: اخه اینجوری بانمک شدی یکی از چشمات رنگیه اون یکیت قهوه ایه.
منم پوکر فیس 😐بهش نگاه کردم و زودی اون یکی چشمم رو هم لنز گذاشتم تا دیگه به من نخنده، خلاصه بهش گفتم: خب انقد سریع اومدی اتاقم چی میخواستی بهم بگی؟
دان هم با هیجان گفت: ببین توی این سایت مشهور دیدم که یکی از شرکت های بزرگ موسیقی این هفته یک مسابقه ی موسیقی برای کسایی که علاقه دارن می ذارن، و حتی جایزه هم داره.
منم گفتم: واقعا کدوم سایته؟!
اونم سایتو نشونم داد و گفت: باید ثبت نام کنی. گفتم: من نمی تونم بابا، گفتش: نخیر می تونی اگه علاقه داشته باشی خیلی زود می تونی موفق بشی.
اما من می ترسیدم و قبول نکردم، که جناب دان گفتن: اما تازه من اسمتو ثبت کردم، میدونستم نمیذاری برای همین دزدکی ثبت نامت کردم.
و من با ناراحتی گفتم: چیی؟! برو اسممو پاک کن گفتم من این کاره نیستم😩.
اما جواب نداد و گفت: هشت روز دیگه برگذار میشه اماده شو، منم کمکت می کنم.
من خیلی عصبی بودم. دان رو از اتاقم بیرون کردم و به مسابقه ای که برام جور شده بود فکر میکردم.
راستش همیشه ارزوی همچین چیزی رو داشتم اما می ترسیدم که شاید بهتر از من در اون مسابقه خیلی باشه. اما تازه مجبور بودم تلاش خودم رو بکنم. این شاید یک راه بود برای رسیدن به ارزو هام. 🤷♀
یک هفته گذشت و من توی این هفته کلا مشغول پیانو زدن و گیتار زدن بودم. اخه اون دو ساز، سازهای مورد علاقم هستن و برای اون مسابقه دوتا اهنگ با دوتا ساز متفاوت حاظرکردم.
کلش سه روز مونده بود که مسابقه شروع بشه.
وقت شام شد تصمیم گرفتم برم و کمی استراحتی به دستام و مغزم بدم.
وقتی به اشپزخونه رفتم بوی خیلی خیلی عالی به مشامم خورد.از مادرم پرسیدم: مادر جون چی درست کردی؟ خیلی کنجکاوم اخه بوی غذات کل ذهنم رو درگیر کرده.
مادرم خندید و گفت: دخترم امشب لازانیا می خوریم اخه غذای مورد علاقه ی تو و روانه☺️
دان اومد و گفت: خواهر جان چند بار بگم که
ناگهانی مادرم خندید و گفت: که بهت نگم روان؟، باشه دان اقا بیا بشین.
بعدش همگی باهم خندیدیم، راستش خندیدن رو با خانوادم دوست داشتم.
سر میز غذاخوری، مامانم ازم پرسید که با تمرین هام چطورم.
منم جواب دادم که بد نیستم خوبه.
دان بهم گفت: دختر اگه من نبودم چیکار می کردی، این مسابقه بهترین راه برای رسیدن به ارزوهاته. اگر برنده بشی رتبط زیاد باشه خیلی عالی هم می تونی موفق بشی.
من با حسی استرس گفتم: اما دان اگه نشه چی؟ اگه نتونم چی؟
دان لبخند زد و گفت: اگه یکبار دیگه همچین انرژی منفی به خودت بدی با دستام خفت میکنم😉
منم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: چقدر ترسناک شدی😂
بعد همگی به حرف من خندیدیم.
شب وقت خواب شد و من به اتاقم رفتم تا بخوابم و صبح دباره برای تمرین بلند شم.
چند ساعتی تمرین کردم دیگه دو روز برای مسابقه مونده بود، و من خیلی استرس داشتم.
همینجور مشغول تمرین کردن بودم که وقتی اهنگی که زدم تموم شد، صدای در اتاقم به گوشم خورد وقتی وارد شدن دان رو دیدم که یک ظرف پر از میوه و شیرینی اورده بود.
ظرف رو گذاشت کنارم و گفت: خسته نباشی بیا کمی میوه و شیرینی بخور تا جون بگیری.
منم ازش تشکر کردم و چیزی خوردم و بعدش از اهنگم دربارم پرسید و منم یکم خندیدم و گفتم: خب خیلی خوب پیش میره اما خب خیلی دان گفت: استرس داری؟
مشکلی نیست همه به اندازه ای برای اینجور مسابقه و امتحانایی که راه رو برای زندگی ایندت مشخص میکنن استرس دارن، نگران نباش تو خوب پیش میری. اهنگتو شنیدم خیلی قشنگ بود🙂.
بعدش ازش ممنون شدم و گفتم: تو دوست خوبی هستی، بهم لبخندی زد و از اتاقم رفت.
دو روز گذشت و روز مسابقه فرا رسید.
من باید قبل از تمام تماشاچی ها به اونجا می رفتم برای همین ساعت هفت صبح از خونه خارج شدم، وقتی به بیرون رفتم دان و ماشین مادرم رو دیدم.
گفت: بیا زودباش الان دیرت میشه.
منم گفتم: اما تو چرا الان بیدار شدی، اونم گفت: میخام برسونمت زودباش.
برای همین سوار شدم و رفتیم، وقتی به سالن مسابقه رفتم دان می خواست که تا تماشاچی ها بیان کنارم بمونه.
اما من اجازه ندادم و بهش گفتم: نه دیگه ممنونم برو تا وقتش برسه اونموقع با مامان بیا، اونم خندید و گفت: اشکال نداره، منم گفتم: چرا اشکال داره برو بعدا بیا.
اون که رفت نشستم یکم دیگه هم تمرین کردم.
وقتی وقتش رسید تمام تماشاچی ها اومدن و سالن پر از ادم های مختلف شد.
من سومین نفر بودم که اهنگم رو براشون ارائه میدادم.
نوبت من شد و من وسایلم رو اماده کردم، قبل از اینکه برم روی صحنه یک ذره اب خوردم. تا استرسم کمتر بشه.
اما استرسی که زیاد بشه با هرچیزی کم نمیشه، اما میخاستم برم و موفق بشم.
تا اینکه خواستم پرده ی صحنه رو کنار بزنم، یکی اومد و نذاشت کنارش بزنم، من رو به روی خودش چرخوند و من رو در اغوش گرفت.
و گفت: گفتم که تو خوب پیش میری نگرانی که نمیخاد. وقتی از حرفاش دقت کردم فهمیدم که این دانه و وقتی از بغلش جدا شدم، گفتم: تو چرا برای من نگرانی؟
دان: خب همینجوری، اخه وقتی خواهرم تازه تورو اورده بود خونه من شوق و اشتیاق برای زندگی توی چشمات دیدم، که می خواست دنبال رویا و ارزوهاش بره.
میدونی هیچوقت هیچکس اینجوری ازم حمایت نکرده بود و بهم دلگرمی نداده بود.
بعد از حرفاش نتونستم چیزی به زبون بیارم و ناگهانی صدای مجری اومد که من رو صدا میزنه. روی صحنه رفتم و اهنگم رو با اعتماد به نفس و ارامش خوندم.
وقتی تموم شد همه ی تماشاچیا بلند شدن و برام دست زدن و ازم تعریف کردن.
منم با خوشحالی از صحنه خارج شدم.بعد از یک هفته شماره ای بهم زنگ زد وقتی بر داشتم دیدم که از طرف مسابقه است و بهم خبری دادن. اونم این بود که نفر اول شدممممم😃خیلی خوشحال شدم و اصلا باورم نمیشد.
وقتی تلفن قطع شد قرار شد بعدا به پیششون برم. توی خونه جیغی بلند کشیدم و از خدا تشکر کردم.
مادرم و دان با عجله اومدن و گفتن: چیشده؟!
منم به بغلشون رفتم و گفتم: من، من نفر اول مسابقه شدم. و همه بهم تبریک گفتن.
مادرم گفت: دخترم من میدونستم که میتونی، امشب میریم بیرون و جشن میگیریم.
دان هم گفت: اوه اره جشن.
شب که شد همه باهم به یک رستوران بزرگ رفتیم و شام خیلی خوشمزه ای رو سفارش دادیم.
بعد از شام رفتیم تا پیاده روی کنیم، کلی حرف زدیم و خندیدیم.
مادرم بهم گفت: الان دیگه هجده سالت شده و یک ماه مونده تا نوزده سالت بشه، منم با سر تایید کردم.
مادرم ادامه داد: همیشه براورده کردن ارزوی بچه هام رو میخاستم، و خوشحالیشون.
یون سو، منم گفتم: بله مامان.
مادرم: تاحالا به جز ارزوی اینکه موزیسین بشی ارزوی خاص تری داشتی؟ مثلا ارزوی داشتن کسی رو داشته باشی.
منم خندیدم و گفتم: تاحالا عاشق کسی نشدم. اما این جور ارزو هاهم قشنگن.
دان گفت: اره قشنگن اگه بفهمی طرفت یک ادم خوش قلبه.
مادرم قبول کرد و گفت: خب بچه ها من هوس بستنی کردم میرم و بستنی میگیرم، شما کمی بشینید.
برای همین روی نیمکتی نشستیم تا برگرده.
دان گفت: واقعا تاحالا عاشق نشدی؟
من: خب شاید کارکتر انیمیشن و سریال ها اما انسان های واقعی خب نه.
دان گفت: حتی عاشق منم نشدی؟
زبونم لال شده بود، نمیدونستم منظورش چیه.
ازش پرسیدم: مگه ت تو عاشق منی؟!!
دان خندید و سرش رو به معنای تایید تکون داد.
من توی دلم خیلی اشفته شده بودم، توی ذهنم میگفتم: یعنی چی، احساس اینکه کسی تورو دوست داشته باشه انقد عجیبه؟
همینکه خواستم از ذهنم دور بشم بهم گفت: یون سو، تو مثل هیچ یک از دخترایی که دیدم نبودی. سرسخت و پشتکار داشتی، ادم مهربون و باوقار بودی و هزاران صفت دیگه که من عاشقش شدم.
بعد دستامو گرفت و گفت: مادرم برای اینکه خیلی تنها بود تورو پیدا کرد، اما انگار وضعیت تنهایی و ناراحتی من هم دیده بود که تصمیم گرفت تورو به خانوادمون بیاره، بعدش به چشمام نگاه کرد و ادامه داد: یون سو،،، میتونی قلبتو به من هدیه بدی؟ تا ازش خییلی خوب مراقبت کنم و جوری دوسش داشته باشم که برای دوست داشتن تو از خواهرم سبقت بگیرم، میتونم؟[با حالتی بغض]
من واقعا دهنم باز مونده بود، نمی دونستم که توی زندگیم همچین چیزایی میتونم تجربه کنم. اخه کی فکرشو می کرد منی که نه خانواده داشتم نه خونه، بعد چند سالی هم خانواده پیدا کردم و هم خونه و اینکه رفتن به سوی ارزو هام.
و پیدا کردن کسی که خیلی دوستم داشت و میخواست قلبمو بهش بدم؛!!!
درحالی که من توی فکر بودم یک حسی به قلبم نشست، وقتی دقت کردم دیدم که عهه واقعا؟ منم، منم عاشقش شده بودم!
اما از اینکه دان برادر مادر ناتنیم بود از عشقمون شک داشتم.
همینکه خواستم ی چیزی بگم دان زودی گفت: یون سو میدونم به چی فکر میکنی، بخاطر خواهرم توی دوراهی گیر کردی، باید بگم که
ما میتونیم باهم باشیم چون تو که واقعا دختر خونیش نیستی و من دایی واقعیت حساب نمیشم، پس قانونیه.
با خواهرم هم صحبت میکنیم فقط اگه تو قبول کنی.
من با لکنت گفتم: اوه، من م من خب منم دوستت دارم، خیلی دوست دارم که قلبمو بهت بدم به شرطی که مادر هم قبول کنه.
با سر تایید کرد و منو بغل کرد. منم لبخندی زدم و بغلش کردم.
پنج دقیقه بعدش مادرم برگشت و گفت: سردتون نشد؟ خیلی وایسادم که نوبتم بشه اخه اون مغازه پر از مشتری بود.
بیاین بستنی بخوریم.
من و دان هم رفتیم باهم بستنی بخوریم.
بعد از خوردن بستنی ها رفتیم خونه و از هم تشکر کردیم و شب بخیر گفتیم.
وقتی روی تخت خوابم دراز کشیدم هی به حرفای دان فکر می کردم، که واقعا چرا و چطور من رو دوست داره؟!
توی همین فکرا بودم که یهو در اتاقم باز شد،
وقتی نگاه کردم دیدم مادرمه، گفتم: اوه مامان چیزی شده؟
مامان: یون سوه خوشکلم، تو واقعا ادم خوشانسی هستی، منم همینطور.
اخه یک دختر قشنگ و باهوش و خیلی مهربون پیدا کردم که دلمو لرزوند.
بجز من که با اومدنت خوشحال و خوش شانس ترین انسان روی کره خاکی شدم، یک نفر دیگه هم این حس هارو با اومدنت پیدا کرد و توم میدونی کیو میگم.
سرم رو خاروندم و به اطراف نگاه میکردم که مادرم ادامه داد: 😄 دان دوستت داره ، درسته؟
من هول شده بودم و گفتم: م مامان من تازه فهمیدم.
مادرم خندید و گفت: چرا خب هول میشی من که ازت عصبانی نیستم و اینکه کار اشتباهیم نکردین.
دان از تو خوشش میاد چونکه واقعا ادم خوبی هستی و البته دختر خودم😊.
مادرمو بغل کردم و گفتم: میترسیدم تو قبول نکنی اما منم پسری به خوبیه دان ندیده بودم.
مادرم: دوتا عاشق که سردرگم بودن😅
من قبول میکنم تا شما خوشبخت بشید.
با ذوق نگاش کردم و ازش تشکر کردم.
وقتی مادرم از اتاق بیرون رفت از خوشحالی روی بالشتم جیغی خفه کشیدم و از خدا ممنون شدم.
ویو /مامان
قبل از اینکه از مغازه ی بستنی فروشی برگردم دیدم کیف پولم رو یادم رفته برای همین به سمت ماشین رفتم تا برش دارم، وقتی به ماشین نزدیک شدم، دان رو دیدم که دست یون سو رو گرفته بود و بهش اعتراف می کرد.
وقتی دان میگفت من از خواهرم هم بیشتر تورو دوست دارم، یهو یک خنده ی ریزی کردم و زیر لب گفتم: این پسر شیطون بلاهم ادم مورد علاقشو پیدا کرد🙂.
وقتی به مغازه برگشتم اولش میخواستم برم و بهشون بگم که نمی ذارم عاشق هم باشن.
اما یک حسی بهم گفت: من که نمیتونم قدرت عشق رو نابود کنم و البته چرا نمیتونن عاشق هم باشن؟
هرجور شد خودمو متقاعد کردم و راه رو براشون فراهم کردم.
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مادرم صبحونه حاظر کرده و دان هم اونجا نشسته، وقتی رفتم پیششون صبح بخیر گفتم و نشستم. مادرم غذارو بهم داد و گفت: صبحونت رو بخور عزیزم، بعد بهم نگاه کرد و گفت: انگار کل شبو نخوابیدی،بعدش خندید و گفت؛ اخ درد عشقه دیگه.
منم خندیدم و زدم رو بازوی مادرم و گفتم: عه مامان درد عشق چیه.
مادرم دست من و دان رو گرفت و گفت: بچه ها شما دیگه بزرگ شدین و من باهاتون درمورد این حسی که بینتونه حرف زدم و قبول کردم.
شماها میتونید باهم عاشق زندگی کنید.
من و دان هردومون خجالت کشیدیم و باسرمون تایید کردیم.
روز تولدم فرا رسید خیلی خوشحال بودم اخه همچین روز هایی رو من هیچوقت با خانوادم نبودم همیشه با دوستای هم اتاقیم یک جشن کوچولو میگرفتم و ارزو های نا شدنی میکردم.
اما امسال هم خانوادم پیشم بود و هم به ارزوهام رسیده بودم همون ارزو های نشدنی که فکر میکردم نمیشه.
شب به دوستام زنگ زدم تا بیان و باهم کنار هم جشن بگیریم.
وقتی همه اومدن من هم حاظر شدم و همه بهم تبریک گفتن.
مادرم گفت: دخترم خیلی عالی شدی قبل بریدن کیکت باید چنتا عکس توی حیاط بگیری.
منم قبول کردم و به حیاط رفتیم.
مادرم دوربین رو به دان داد و گفت: دان توی عکاسی خیلی خوبه حتی رشتش هم عکاسیه.
بنابراین عکس هامو دان ازم کشید و بعدش کلی از عکسام تعریف کرد، جوری عکس هارو کشید که بعدش من خودم عاشق عکسام شده بودم.
ویو / دان
وقتی دوربینو سمت یون سو گرفته بودم، خیلی حس عجیبی داشتم جوری که داشتم از یک پرنسس عکس می گرفتم.
اخه اون خیلی خوشکل و ناز شده بود. بعد از عکس گرفتن اونارو دادم دست یون سو.
اون خیلی شاد شد و خوشش اومده بود. منم از اینکه از استعدادم خوشش اومده بود خوشحال بودم و باعث افتخارم بود.
وقت کادو دادن شد، من و مادرم رفتیم و کیک رو اوردیم.
دوستام همه بهم کادو دادن و منو بغلم کردن.
دان اومد جلو و زانو زد، من نمیدونستم چرا اینکارو میکنه خواستم بگم زانو نزن، که دان دستم رو گرفت و گفت: خانوم محترم، میشه قلبتون رو برای کل عمرم نگه دارم؟
و یک حلقه ی خییلیی خوشکل که الماسی کوچولو داشت، داخل انگشتم کرد و گفت: با من ازدواج میکنی؟
همه جیغ کشیدن و دست زدن.
به مادرم نگاهی انداختم و گفتم: مامان جونم
مادرم با گریه اومد سمتم و گفت: عزیزکم خوشبخت شو، و اون حلقه رو از صمیم قلبت نگهش دار. سلیقه ی من و دان بود☺️
منم با گریه کنان مادرمو بغل کردم و خیلی ازش تشکر کردم.
وبعدش رفتم و از دانم تشکر کردم و بهش قول دادم که تا اخر عمرم دوسش خواهم داشت.
و اونم دستمو بوسید و گفت: منم قول میدم.
همگی باهم دست زدیم و دوستام بهم تبریک گفتن و یکی از دوستام اومد جلو و گفت: هم خانواده دار شدی هم یک نامزد خوشتیپ
داری، باریکلا یون سو😂
منم خندیدم و ازشون تشکر کردم و برای اوناهم ارزو کردم که به هرچی میخوان برسن.
ما تصمیم گرفتیم که چند ماه بعد باهم ازدواج کنیم و کنار مادرم به خوبی زندگی کنیم.
چند ماه بعد~
من خیلی استرس داشتم، اخه روز عروسیم بود و قرار بود من و دان باهم ازدواج کنیم.
مادرم برای اماده کردن مراسم صبح خیلی زود از خونه رفت. و منم برای حاظر شدن کلا سه ساعت بود که در ارایشگاه بودم. اما خب خیلی استرس داشتم.
یکی از ارایشگر ها بهم نزدیک شد و گفت: الهی خیلی استرس داری نه؟
نگران نباش دختر خوشکلی مثل شما حتما زندگی خوشکلی هم در پیش داره.
منم گفتم: مرسی مهربونم. ☺️
وقت رفتن شد من حاظر بودم چنتا عکس از خودم کشیدم، چون خیلی اون روز ناز شده بودم.
دان بهم زنگ زد و گفت: نفسم حاظری؟
منم گفتم بله حاظر عزیزم زود بیا.
کمی بعد دان اومد. من وقتی بیرون رفتم افتاب به صورتم خورد و باعث شد که کمی اشک از چشمام بیاد پایین. دان با شوق به طرفم اومد و من رو سوار ماشین کرد، داخل ماشین ازم پرسید: چرا گریه کردی؟ 😕
منم به ایینه نگاه کردم و گفتم: وای نه ارایشم خراب نشه!
نه گریه نکردم افتاب به چشمام خورد، برای همین اینجوری شدم.
دان خندید و گفت: ارایشت تکون نخورده هنوزم خوشکل و کیوتی. خندیدم و گفتم: توم خیلی خوشتیپ تر شدی.
هردو خندیدیم و به طرف مراسم رفتیم.
وقتی به مراسم عروسی رسیدیم یک سالن پر از گل و بادکنک های رنگی، گل های رز خوشکل و کلی مهمون های متفاوت دیدیم.
مادرم به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت: وایی خیلی خیلی خوشکل شدی دختر قشنگم.
بعدش گریه کرد و گفت: خوشحالم که بلاخره منم به ارزوم رسیدم و تونستم روز عروسی بچم رو ببینم همیشه این ارزوی بزرگم بود.
منم گریه کردم و گفتم: مامان جون گریه نکن دیگه منم گریم میگیره و ارایشم خراب میشه.
مادرم خندید و اشکامو پاک کرد و گفت: باشه بریم به مراسم برسیم.
باهم رفتیم. من و دان هم به طور قانونی همسر همدیگه شدیم و به هم قول دادیم تا اخر عمرمون کنار هم زندگی کنیم و مراقب هم باشیم.
چهار ماه گذشت؛ من و دان و مادرم باهم توی خونه ای که قبلا داشتیم، زندگی میکردیم، اخه دلمون میخواست زندگیمون رو کنار مادرم بگذرونیم. و تنهاش نذاریم.
من با دان خیلی خوشبخت بودم و عاشقش بودم، راستش هیچوقت فکر نمی کردم زندگیم از هفده سالگی به بعدش انقدر جالب و شنیدنی و دلنشین باشه. از خدام خیلی ممنونم چون من رو به تمام ارزو هام رسوند. من هم موزیسین حرفه ای شدم که همه منو میشناختن و هم همسر و مادری پیدا کردم که تا اخر عمرم بامن هستن.
و هم خود واقعیم رو پیدا کردم که میتونستم باهاش دوست باشم.
مرسی از خدا و مرسی از تمام شما که به داستانم گوش سپردید،. ❤️
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی بودی نفص خیلی قشنگ نوشته بودی♥♥