سرش را روی پایم میگذارد ، دیگر توانی برایش باقی نمانده است.
بدنش سرد و ضعیف شده است.
با دست اشاره میکند که نزدیکش شوم.
آهسته ، درحدی که صدایش را به زور میشنوم شروع به صحبت می کند : (
بزرگ شدن درد دارد.
آری ،
درد دارد….
در این دنیا که هر ثانیه به ثانیه اش تغییری پیش میآید ، بزرگ شدن و جا نزدن درد دارد.
ترس و درد از آن است که تو از رفتن و ندیدن راهت وحشت داری.
میترسی که نتوانی مانند دیگران یوسف ات را پیدا کنی و نگهش داری.
میترسی سر افکنده شوی و از دردش طاقت نیاوری.
از گریه هایت میترسی.
از خم شدن کمرت زیر آوار هایی که این دنیا بر سرت میریزد میترسی.
اما تا کی میخواهی متوقف شوی؟
تا کی میخواهی روحت را درون قلبت زندانی کنی؟
تا کی میخواهی همانطور بنشینی و در فراق دیدن روی خوش دنیا جان بدهی؟
نوبت من تمام شده است و حالا درحالی که دارم از زمین دل میکنم و روحم را به پرواز میرسانم ، روی خوش دنیا را ندیده ام و در فراقش بزرگ و پیر شده ام.
اما تو مانند من نباش.
تو شجاعت اش را داشته باش که بلند شوی و شروع به رفتن کنی.
آنقدر بچرخی و بچرخی و بچرخی تا بلاخره به یوسفت برسی و دنیا هم روی خوشش را به تو نشان بدهد.
و آنگاه به روی خوش دنیا سلام من را برسان و بگو درسی که روزگارش به من داد را بلاخره با پوست و گوشت و استخوانم یاد گرفتم اما زمانی که دیگر برایم وقتی نمانده است……. )
چشمانش بسته میشود و نفس هایش متوقف میشود.
اشک از چشمانم جاری شده است.
اما همان لحظه که میخواهم گریه کنم ، یاد حرف هایش می افتم و اشک هایم را پاک میکنم و شروع به رفتن میکنم.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی💕