رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

به یاد داری پسرک اعلامیه ای؟

نویسنده: سیما مشکات

بـه یاد داری مـوسی؟
هجـده ساله بـودم. کلاه پهلـوی سر می‌کردم و گیس هایـم را رها!
بـه یاد داری؟ بیسـت ساله بودی! در میـان اعلامـیه هایت پیـدا شدی.
یادش بخیـر، کوچـهٔ آهوان بود و یا فـدک؟
همـان جایی که گیـر افتاده بودیم. پسـرک جوانِ انقـلابی، با دختـر خوشگـذرانِ سرهنگ!
چشـم به زیر بودی و من چشـم دریده. نگـاهم نمی‌کردی و مـدام “استغفـرﷲ” می‌گفـتی مبادا که شیـطان بخواهـد رخی نشـان دهد.
قصد تو دوری و رهایـی بود و قصد من اذیت! نگاهـم کردی، هشـت ابروان سیاهـت را بیشـتر تیـز کرده بودی و تـهدید از زبانـت روان شده بود.
تو می‌گفتـی و من مـحو شده بودم. قفل چشـمان پسرکی که برایـم خطر ساز بود.
غـرق تماشای کسـی که انقـلابی بود و حتمـا مذهبـی و من؟
مـن چه بودم موسـی؟
یادت هسـت؟ آها.. خـودم می‌گویم، تو رفتـی!
من مانـدم و پسـرکی که از میان اعلامـیه ها به قلبـم وارد شده بود!
رفتـی و روز و شـب دخترک شد، چشمان مشکـیِ یک پسـرِ خرابکار!
پدر می‌گـفت! گویـا تو و دوسـتانت بد رژیـم را نشانـه گرفته بودید که اینـگونه خطابـتان می‌کردند!
تو خمیـنی خواه بودی و من تو را خـواهان! عشق بود دیـگر..عشقِ تو به آن و من به تـو!
قلـبم می‌تپید از فکـرت، عقـلم رو به زوال رفتـه بود و چشـمم جز چشـمانت نمی‌دید!
پـدر باور نمی‌کـرد.
روزی که به خانـه مان آمدی خاطرت هست؟
همان خانـهٔ ویلایـیِ پلاک هفـت! همان خانـهٔ انتهـای کوچه باغ!
چقـدر شاکی بـودی و با جسـارت صدایـت را انـداخته بودی در گلویت و شکایتـم را می‌کردی،
مگـر اشکالی داشت که همـهٔ سربازان شهـر را بسیـجِ دوباره دیدنـت کرده بودم؟
راستـش را بگو، دوسـتم نداشتی؟
پس چـرا هنگامی که مـرا دیدی به یکـباره سکوت کردی؟
شایـد روسری ام برایـت تعجب آورد، یا نـه چـادرم به بُهـت دعوتت کرد؟
راستـش را بگو..
چرا بی حـرف رفتـی؟
چرا در میان نوشتـه های قلبم پیدا شدی که بـروی؟
هِـی پسر اعلامیـه ای! هیچ خبر داشتـی که قلبـم را اسـیر کردی و تنهـا رهایـش کردی؟
در میـان قوانین شما خـدا دوستـان، مگر دل شکـستن گناه نبود؟
اگر بود چـرا سهم دیدنـت را دریـغ کردی از نگاهم؟
بگـذریم پسـرِ جوانِ شاه سـتیز!
پـس از اینهمـه سال برای دعـوا نیامـده ام..فقـط برایـم بگو، در کنـار خدا هنـوز هم قلبـت برای دیدنـم نمی‌تپد؟
نکنـد این سنگ سرد نگاه گـرم آن روزت را از بیـن برده باشد؟
خبـر بد اگر داری نده!
بی خبـر نیز اینجـا قلبـی بی تو عجیب، کند می‌تپد!

 

* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سیما مشکات
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *