برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: تفریح جوانان (قسمت اول)
من و شادی و منیژه در ماشین خودمان که سمند سفید با شیشههای دودی بود نشستیم. مهرشاد و امیر با ماشین شاسی بلند سعید جلوی ما حرکت میکردند. مقداری تنقلات خریدیم و با چند سیخ و دو کیلو گوشت گوسفند و جوجه و پنیر کبابی، قارچ و پیاز، منقل و چند کیلو سیب و هلو، یک عدد هندونه بزرگ، خربزه مشهدی و بدون گوجه فرنگی به سمت دماوند حرکت کردیم!
یکی از ویژگیهای آقا مهرشاد اینه که هیچ وقت وسائل کامل برای مسافرت رو آماده نمی کنه. اون روز هم گوجه فرنگی نگرفته بود، البته بخاطر تنبلی من و زرنگی سعید و بی خیالی امیر همیشه مادر خرج و مأمور خرید ما مهرشاد بوده، هست و خواهد بود! سعید می رفت ما هم دنبالش بودیم تا اینکه بعد از شهر دماوند به یک روستای کوچک و نقلی رسیدیم که ویلای بابای سعید رو دیدیم. به ویلا که رسیدیم من و شادی از دیدن اون حسابی کیف کردیم. قشنگ بود نکته جالبش این بود که چون چند سال پیش ساخته شده بود همه وسائل راحتی مهیا بود مهمتر از همه این مسئله بود که اولین روز زندگی مشترک با سیروگشت و تفریح شروع شده بود.
**
خانمها رفتند به آشپزخانه و با یک سینی چای و شربت وارد آلاچیق وسط حیاط شدن.
دور هم نشسته بویم من گفتم: سعید این ویلا خیلی قشنگه من تا بحال اینجا نیومدم ولی تعریفش رو خیلی شنیدم درست همون طور که تصور میکردم!
سعید:
– خوشت باشه داداشی کیفش رو ببر!
دیوارهای دور تا دور ویلا از داخل آجر نما زرد استفاده شده بود و از بیرون رنگ قرمز. برام جالب بود چون از ترکیب رنگی استفاده کرده که اصلاً هیچ ارتباطی به هم نداره ولی قشنگ شده بود. ساختمان اصلی هم از کلاه فرنگی با رنگ قرمز ساخته شده و از همه بهتر استخرش که گرد بود، من استخر گرد رو خیلی دوست دارم تو این استخرها هر چی شنا کنید به تهش نمیرسید!
– راستی سعید از اینجا چقدر استفاده می کنی؟ هر هفته اینجا هستید؟ آفتابم میگیری؟
– نه داداش من که ماهی یکبار با دوستام میام، مامانم از اینجا خوشش نمییاد! همون اول که بابا اینجا رو درست کرد فقط برای اینکه بابا ناراحت نشه یک مرتبه اومد اونهم شب نموندیم رفتیم تهران. از اینجا بدش میاد خیلی بدش میاد.
– بچهها تا به حال خلاف کردید؟!
امیر:
– چند وقت دیگه با دوستام میریم مناطق محروم بچهها شما هم هستید؟!
منیژه:
– دکتر جان تو برای مداوا میری ما برای چی بیایم؟!!
مهرشاد:
– حتماً برای انتقال مریضی به مردم!
شادی:
– مناطق محروم؟ مگه بازم منطقه محروم داریم؟!
منیژه:
– طفلکی تلویزیون زیاد نگاه میکنه!
سعید تکرار کرد بچهها تا به حال خلاف کردید؟!
من گفتم:
– مهرشاد تو تعریف کن، خلافکار ما تو هستی!
مهرشاد یه نگاه به من کرد و یک نگاه به شادی و بعد به منیژه که با خشم داشت مهرشاد رو نگاه میکرد! ترس و شرم از چشمهای مهرشاد معلوم بود. نگاهش رو از منیژه چرخوند و شروع به صحبت کرد. این رفتار مهرشاد طبیعی بود چون ما همگی منیژه رو دوست داشتیم و یک جورایی از اون حساب میبردیم.
مهرشاد:
– یک روز مادرم دویست هزار تومان پول داد قرار بود میوه بخرم، یکدفعه به سرم زد گفتم یک کم پول نگه دارم، تقریباً سی هزار تومان رو برداشتم و الباقی رو میوه خریدم.
همه فریاد زدند و هر کی جمله مسخره آمیزی گفت.
منیژه:
– داداش شانس آوردی خلافت این بود، حالا پولو چی کار کرد؟
مهرشاد:
– ول کن دیگه منیژ!!!
امیر:
– کلاس دهم امتحان جغرافی داشتیم جمعه اش رفته بودیم بیرون برای همین درس نخونده بودم. شنبه که رفتم سر کلاس تا چشمم به برگه امتحان خورد فهمیدم ای داد بی داد امتحان داریم!!! استرس گرفتم. با خودم گفتم هر جوری شده باید نمره بگیرم حتی اگه تقلب کنم!! الان قشنگ یادم هست آهان سئوالش این جوری بود، مختصات رود جیحون رو بصورت تقریبی بنویسید!!
سعید:
– امیر پخمهای تو!
امیر:
– من فکر کردم خب خیابان جیحون قسمت غربی تهران هست. پس رود جیحون هم غرب کشوره! نفر جلویی رو نگاه کردم دیدم یک بچه تنبل نشسته به خودم گفتم هر چی این نوشت من برعکس مینویسم! وقتی معلم حواسش نبود دزدکی نگاه کردم پسره نوشته بود حد فاصل سیستان و بلوچستان تا دریای عمان، یک تناسب انجام دادم اگر این شاگرد تنبل گفته جنوب شرقی ایرانه پس من باید برعکس بنویسم یعنی شمال غرب ایران که میشه از آذربایجان شروع میشه و از کوههای کردستان میره میره تا برسه به رودخانه نیل! اینجوری به کمرش نیل میخوره!
و دو تا دستشو نشون داد که بصورت عمود بر هم وصل شدند.
منیژه :
– هویج همین رو نوشتی؟!!
امیر:
– آره من همین جواب رو نوشتم، منطق بود درسته؟!
منیژه:
– نادون احمق تو چطوری دکتر شدی؟!! آقققققا اینو کی میخواد ببره مناطق محروم؟! مغز این آدم خودش محرومتر از همه ست. بی شعور اصلاً رودخانه جیحون تو ایران نیست. اووووو هییییی تو دیگه کی هستی؟! آخه آدم دانشمند مگه مصر بغل ایرانه؟! ما قاره آسیا هستیم مصر قاره آفریقا تازه رود جیحون اصلاً تو ایران نیست! هوووووووووففففففف!!
سعید:
– شما حـَول هستین آآآآآ من نمی دونستم!!
خنگولا بسته، بسته بسته دیگه لامصبا، منظور من از خلاف چیز دیگه ست، اوسکول!!
امیر:
– منظورت چیه؟!!
سعید:
– منقورم!
منیژه:
– بی سواد منقورم چیه؟!
سعید:
– خب اشتباه لپی بود، صبر کن ببین ایده من چیه!
مهرشاد:
– وقتی نمیتونی درست صحبت کنی پس ایده مزخرفی هم داری!
سعید:
– منظورم مواده، خماری، نئشگی میگم!
همه با تعجب به هم نگاه کردیم، ما سالها با هم دوست بودیم ولی تا به حال صحبت مواد مخدر نبود، این چه حرفی بود که اون گفت؟!!
شادی که تا این لحظه هیچ حرفی نزده بود از جا بلند شد دست منو گرفت و گفت:
– همین یه قلم رو کم داشتیم کامران من یه لحظه هم اینجا نمیمونم!!
منیژه:
– بابا تووووام، این کامرانتو وردار ببر، دختر اگه کسی حرف میزنه مگه انجام داده، بشین ببینم این کثافت چی نشخوار میکنه!
شادی به من نگاه کرد دستمو ول کرد و به حالت قهر رفت لب استخر نشست!
سعید:
– بچهها بیایید صحبت کنیم من دلیل منطقی دارم هر کی مخالف من هستش باید اونم دلیل منطقی بیاره، مگه نمیگن مواد مخدر بده؟ من قبول دارم ولی اگه خودت رو با این لعنتی خفه کنی بده نه اینکه تفریحی بکشی تو اگه هر روز کباب بخوری اونم برات بده هر چیزی به اندازه باید باشه نه اینکه آدم با کله بره تو مواد خفه بشه درست میگم؟!! مگه هر کی مواد مصرف کنه معتاد میشه؟! چرا همه مردم از مواد میترسند ولی باز هم به طرفش میرن؟!
چون ترسیدن خوب نیست هیچ وقت از هیچ چیز نترسید. هیچ فکر کردی اینهمه مواد مخدر از کجا میاد؟ چرا تو هیچ جای دنیا نتونستن جلوی این مواد و بگیرن؟!!من می دونم من به شما میگم، این لعنتی داروهههه!
امیر:
– من دکترم، بعد تو از دارو صحبت میکنی؟!!
سعید:
– وقتی مصرف میکنی یه پادشاه میشی، به همه دستور میدی، یا دکتر شدی و عزیزترین شخصی که الان بیمار هست رو جراحی میکنی، خب این بده؟! آدمیزاد از اینهمه درد باید کجا پناه ببره؟ یک کم باید فانتزی فکر کنی!!
مهرشاد:
– داداش اینهمه که گفتی هیچ ربطی به هم نداشت، دارو چیه؟! چه کشکی چه دوغی؟! حالا گیرم داروه چه مرضی رو درمان می کنه؟! تو چه دردی داری که می خوای درمان بشه؟ توهم بزنی بگی درمان شدم؟ حالا گیرم توهم جراحی داری تو خیالت شکم منو جراحی کردی وقتی مواد از اون کله پوکت پرید دومرتبه وارد همین دنیای خشن میشی درسته؟!!
سعید:
– بشکه گوه تو چی میفهمی نادون، تو اگه فهم و شعور داشتی که این هیکل چاق و نداشتی!! بدبخت تا به حال هیچ دختری عاشق تو نشده تو حتی نمیتونی با یک دختر حرف بزنی نه پول داری نه قیافه نه زبون مناسب، تو چرا زنده ای تاپاله؟! گوه سگ!!!
مهرشاد:
– دومرتبه هم میگم هیچی به هم ربط نداشت آره من نه زبون دارم نه هیکل، اصلاً تو که داری چی کار کردی؟! هیچی فقط الان دوست داری معتاد بشی، پس فردا هم یک راست میری تو جوب مثل بقیه معتادها! من بیام مواد بکشم که تو رویا با ده تا دختر دوست بشم؟ چه کاریه؟!!
سعید:
– من میدونم تو اونقدر احمق هستی که حرفهای منو نمیفهمی اما برات میگم شاید اون مغز کوچیکت فعال بشه! ببینم هیچ شنیدی تو اروپا ،آمریکا ،استرالیا یا چندتا از کشورهای پیشرفته ماری جوانا آزاد شده؟! چی داری بگی؟! یعنی این همه دانشمند و دکتر نفهم هستند؟! بعد تو که هنوز یه پارتنر نداری فهمیدهتر از اونا هستی؟ آشغال!!
مهرشاد:
– گمشو، فقط حرفهای شخمی میزنی!
منیژه:
– آهای بابا پولدار، اگه اروپاییها میگن آزاد بشه بخاطر اینه که اونا صد ساله وارد دنیای ماشینی شدن، دنیای ماشینی هم گرفتاریهای خودش رو داره! تنهایی تنهایی مخ آدمو پوک میکنه. کمبود عاطفه باعث شده تا برن طرف ماری جوانا! دولتها باید یکجوری مردم رو مدیریت کنند، بعدشم اگه الگوی تو دنیای مدرن هست چرا فقط این قضیه الگوی تو شده؟!! چرا وقت شناسی، تفکر کردن، تلاش کردن، پشت کار یا به خیلی چیزهای دیگه توجه نکردی؟! فقط مواد برای تو مهم هست؟!! در ضمن اینقدر به مهرشاد نگو دوست دختر نداری، قبلاً به من گفته بود دوست نداره یک دختر رو اسیر خودش کنه بعد وقتی سوء استفاده کرد مثل دستمال کاغذی پرتش کنه تو سطل آشغال، تا به حال کسی به تو گیر داده که چرا هفت تا دوست دختر داری؟!! تا به حال شده من به تو حرف بزنم، داداش هر کی راه خودش رو میره، چرا هر کسی تو راه تو نیست یا مثل تو فکر نمی کنه باید مسخره بشه؟!! در ضمن قرار شد دلیل بیاری نه اینکه چرت و پرت بگی!
سعید:
– مثل بچه مذهبیها حرف می زنی!
منیژه:
– تو فکر کن مذهبی هستم به تو چی کار دارم؟ اصلاً همون طور که دوست داری زندگی کن مهرشاد هم دوست داره مثل خودش زندگی کنه، تو رو سنه نن؟ شاشو!!
شادی:
– منیژه این حرفا چیه؟ آروم باش دختر!
منیژه:
– عصبانیم کرده، هی به مهرشاد گیر میده، بدبختی هر دوتاشون داداشم هستن!!
گفتم:
– بچهها اینقدر به هم بی احترامی نکنید!
سعید:
– اول اون شروع کرد!!
مهرشاد:
– زر نزن عوضی تو گفتی بریم مواد بکشیم!
امیر:
– خب بسته بسته دیگه بچهها!
منیژه:
– مهرشاد صبر کن ببینم این آی کیو چرا هوس مواد کرده؟ مگه پدر مادرت معتاد بودن؟! حیوون ما با تازه عروس اومدیم تفریح حالا به ما میگی بریم مواد بکشیم؟!!
منیژه این رو گفت و زیر سیگاری کریستال سبز رنگ جلوی خودش رو برداشت و پرت کرد به طرف سعید!
سعید سرش رو کشید پایین اما یکدفعه گفت آخ، گوشه زیر سیگاری فرق سعید رو خراش داد جوری که از سرش خون زد بیرون، زیر سیگاری بعد از سعید رفت به طرف شادی، شادی نشست رو زمین و با درد گفت مامان!!
سریع بلند شدم رفتم به طرف شادی، با دست راست پشت دست چپش رو گرفته بود به صورتم نگاه کرد و گفت بیا بریم کامران. برگشتم سعید رو دیدم که کف زمین دراز کشیده و خون از فرق سرش روی کف آلاچیق ریخته!
از عصبانیت دستام میلرزید رو به منیژه کردم و گفتم:
– هوی دومرتبه زنجیر پاره کردی روانی؟!!
شادی:
– به اون کاری نداشته باش. منیژه!!! کامران که نمیاد بیا من وتو از این دیونه خونه بریم.
امیر:
– بریم؟ کجا بریم عروس خانم، صبر کن ببینیم چه بلایی سر سعید اومده، من مسئولم! قسم بقراط خوردم باید وظیفه حرفهای خودم رو انجام بدم!
تو این گیرو دار امیر هم نطق قرائی انجام داد انگار دنبال فرصت بود تا یک جایی دکتر بودن خودش رو به رخ ما بکشه!
مهرشاد:
– امیر خفه شو؛ نگاه کن ببین سر این بدبخت چی شده؟!!
امیر رفت از صندوق عقب ماشین وسائل پزشکی رو برداشت، یک نگاه سطحی به سعید کرد گفت سعید صدای منو می شنوی؟! سعید چیزی نگفت شادی که درد خودش رو فراموش کرده بود بلند داد زد:
– ای وای اون مرده، شماها یه جوون رو کشتید!!
منیژه نزدیک شد و با کف پا فشار شدیدی به صورت سعید وارد کرد در همون حال داد زد: – اگه یک نفر قراره این آشغالو بکشه اون منم ولی الان وقتش نیست!
امیر منیژه رو به جلو پرت کرد و گفت:
– ولش کن منیژه!
سعید با یه حرکت تند بلند شد و داد زد منیژه تو باید بری تیمارستان!!!
برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: تفریح جوانان (قسمت سوم)