داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تفریح جوانان (قسمت اول)

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی

من کامران هستم، اگه از خودم بخوام صحبت کنم می‌تونم این چند جمله رو بنویسم: لاغر، قد متوسط، پوست تیره، چشم‌های خرمایی صورت کشیده موهای سیاه و حالت دار. به چه چیزهایی علاقه دارم؟ مثل همه پسرها به ورزش اونهم فوتسال سالنی. همینطور درون گرا هستم و نمی دونم چه تیپ شخصیتی دارم. مدرک دانشگاهی هم گرفتم و در یک شرکت مشغول کار هستم. چیزی که می‌خوام تعریف کنم مربوط به یک دورهمی دوستانه هست که بخشی غمگین و بخشی خنده داره!
با دوستانم که سال‌های زیادی رو با اون‌ها همبازی بودم دعوا کردیم و کارمون به قهر کشید. یعنی برادران و خواهر عزیزم که بخش بزرگی از زندگیم رو با اونها بودم. حالا خانواده هفت رنگ خودم رو معرفی می‌کنم
. خانواده ما تشکیل شده از سه برادر و یک خواهر که فاصله سنی ما بین یک تا شش ماه هست. حتماً به این فکر می‌کنید که چطور ممکن است پنج تا بچه در عرض شش ماه متولد شده باشه؟!! ممکن است چند قلو باشیم؟! شاید فکر می‌کنید پدرم چند زن داره؟! اونهم تو این دوره زمونه؟! نه اینطور نیست کمی صبر کنید متوجه می‌شید.
صدایی شنیدم انگار کسی گفت برادر شیری، بله درسته، دقیقاً همینه، خواهر و برادرانی که از مادر سوا از پدر جدا هستیم. طفلکی مادرم کارخانه شیر خانواده بود البته مهربانی مادرم در آن دوران باعث شد تا همیشه سهم کمتری از شیر داشته باشم و همیشه گرسنه بودم چون سه برادر و یک خواهر بودیم، حالا که سن من حدود سی و پنج سال هست هنوز گرسنگی آن دوران رهایم نمی‌کنه مخصوصاً وقتی با خواهر و برادرانم سر سفره باشیم مانند یک گاو گرسنه می‌خورم و حق خودم می‌دونم به ظرف آنها ناخنک بزنم! البته به اونها گفتم به شما هم می گم رفتار من نتیجه شیر دزدی آنهاست!! با اینهمه پرخوری من چه فایده‌ای داره؟ هیچ!! کماکان مانند یک نی قلیان ترکه‌ای‌ترین فرد در بین فامیل هستم.
امروز علاوه براینکه می‌خوام برادران و خواهر شیری خودم رو معرفی کنم این کار رو هم می‌خوام بکنم که یک اتفاق از هزاران ماجرایی که با آنها داشتم رو براتون تعریف کنم.
خب الان باید چه کار کنم؟ آهان!! باید معرفی کنم. از بلواگر یا همان آشوبگر، اغتشاشگر، غوغاگر بگم که کوچک‌ترین عضو خانواده ماست، کمی بد اخلاق و غرغروست.
مادرم می‌گه سه چهار روز قبل از اینکه زن داداش وضع حمل کنه و منیژه بدنیا بیاد با داداشم قهر کرده بود! بیچاره شیر هم نداشت! منیژه را آوردند پیش من. کامران تو شش ماهه بودی که شروع به شیردادن منیژه کردم. اون هم مثل پسرها گرسنه بود! مثل اونها با حرص می‌مکید و مانند آنها فک قوی و خستگی ناپذیر داشت! با اینکه بچه بود ولی مثل یک ساعت رولکس سوئیسی رأس ثانیه مقرر گرسنه می‌شد! عادت دیگرش این بود که تا کاملاً سیر نمی‌شد دست بردار نبود! یک روز خواستم از سهمیه‌اش کم کنم به این خیال که تو شیر بیشتری بخوری اما این لچک به سر چنان بلوایی به پا کرد که از این کار پشیمان شدم! از آن به بعد مراقب بودم خوب سیر شه! از همون بچگی کولی بازی رو خوب بلد بود! مادرم همیشه صداش می‌کنه دخترک ورپریده! البته هنوز هم بداخلاق هست و زود قهر می‌کنه و مثل یک آتشفشان می‌غره و زبانه‌های آتیش رو بیرون می‌ریزه اما مثل یک کبریت کوچیک زود خاموش می‌شه! نظریه مادر بزرگم اینه که شاید اثر دعوای پدر و مادرش در هنگام بارداری بوده. اما مادرم می‌گه خانواده مادرش همه دیوانه هستند!!!
– پسرم اگه راستش رو بگم برادرم شانس آورده که این لچک به سر مثل اونها دیونه نشده و فقط بیش فعاله!
وقتی بزرگتر شدم عاشق منیژه شدم. دوست داشتم با اون ازدواج کنم، روزهای عاشقی!! افکار عاشقی!! چه رویاهایی برای خودم می‌ساختم ولی وقتی فهمیدم برادر و خواهر شیری نمی‌تونند ازدواج کنند اولین شکست عشقی خودم رو تجربه کردم! چهار ماه بعد از بدنیا آمدنم مهرشاد متولد شد. پسرعموی چاق و خپل من که مطمئنم سهم زیادی از این گرسنگی من رو همین آقای گامبالو به خودش اختصاص داده! خوش گوشت هست. فکر کنم فهمیدید اون رو خیلی دوست دارم. خوش صدا، خوش پوش، خوش صحبت. اینها مشخصات آقا مهرشاد هست. البته خجالتی و بسیارعاقبت سنج هم هست!
سه ماه بودم که پسر عمه عزیزم سعید بدنیا آمد. ثروتمند ما آقا سعیده! مادرش به بهانه شیر نداشتن اون رو به مادرم سپرد! ولی بعدها فهمیدیم به خاطر اینکه تناسب اندام داشته باشه از شیردادن طفره رفته! اون تنها کسی بود که تا زمان شیرخوردن تو خونه ما بود. خانه ما درست مثل بازارچه تجریش بود. انواع آجیل، میوه، شیرینی درش پیدا میشد. شوهرعمه برای پدر و مادرم لباس هدیه می‌آورد، اما همین‌که بچه از شیر گرفته شد جنگی بزرگ درگرفت که مانند جنگ جهانی دوم همه گیر شده بود! قوای متحدین یعنی عمه و شوهر عمه و مامان بزرگ از جناح‌های مختلف حمله کردند و بیچاره بابا و بابا بزرگ که چندان قوی هم نبودند لشگر متفقین رو تشکیل می‌دادند. جنگی که تمام فامیل در آن شرکت کردند. مادرم می‌گه تقصیر پدر تو بود! دعوای بزرگترها به ما بچه‌ها ربطی نداشت. ما از بچگی با هم بودیم تا به امروز! برادر سوم چه عتیقه‌ای بود. هی بی وفا برادر!! اسم امیر رو که می‌شنوم خونم بجوش میاد! پسرک کاسه لیس بادمجان دور قاب چین! این نامرد تنها درسخون ما بود! حالا باید جناب دکتر صداش کنیم.
امیر پسرِ پسر خاله بابا هستش، یعنی نوه پسری خاله بابام یا بهتر بگم نوه باجناق بابابزرگ پدریم، خواهر زاده مامانِ بابا. اینطوری هم میشه گفت برادرزاده دختر خالهِ بابام، خب دیگه بسته قاطی کردم. امیر از اولش درسخون بود و مثل خر می‌خوند، مثل خر حرف می‌زد، مثل خر فکر می‌کرد، مثل خر نگاه می‌کرد، مثل خر صحبت می‌کرد، قیافه‌اش درست مثل تمام خرهای دنیا بود!! این امیر ما حتی به الاغ هم گفته بود زکی. فکر کنم ضعف خودم رو نسبت به امیر حدس زده باشید، آخه چی بگم خیلی به اون حسودی می‌کنم، از همه ما موفق تره، منم باید، یعنی وظیفه خودم می دونم عقده‌ها رو خالی کنم!
سه کیلو بود که به مادرم تحویلش دادن اما می‌گفتند روز تولد از
چهار کیلو هم بیشتر بود! طفلک شیر مادرش به او سازگار نبود بخاطر همین مرتب وزن کم کرد! بابای امیر نمی دونست چکار کنه. پدر بزرگش گفت برید از عروس باجناقم شیر بگیرید و این پیشنهاد باعث شد تا سفره من کوچک‌تر بشه و البته انتقام تاریخی تمام نشدنی باجناقی هم در اون دخیل بود! حالا دیگه آقای دکتر برای ما وقت نداره و بیشتر با هم کیش خودش نشست و برخواست می‌کنه، گاهی که حالم خوشه به اون حق میدم. هر کسی با هم فکر خودش راحت صحبت می‌کنه و دنیاش شیرین‌تره پس چرا با کسی که اون رو درک نمیکنه نشست و برخواست کنه؟!!
در مورد شادی هم صحبت کنم. دختری با اعتماد بنفس و امروزی که تونسته بود خودش رو تو قلب یخی من جا کنه! از همان اول به انتخاب خودم ایمان داشتم و تا امروز هم افتخار می‌کنم. شادی دختری هست جسور مثلاً اینکه موتور سواریش از من بهتره. کدبانو، برای اینهم فقط بگم که آدمی مثل من رو که همیشه گرسنه و بد غذا هست سیر نگه داشته! خصوصیت دیگه شادی معاشرتی بودن اونست! عه اینجاش لهجه اصفهانی شد!! در ضمن مادر خوب برای گوگولی بابا هست و خیلی از صفات شایسته که اگر بگم متوجه میشید از من سرتره! بنابراین برای اینکه خودم رو ضعیف نکنم و همین یک ذره اعتماد بنفسم رو از دست ندم دیگه از ویژگی‌های شادی نمی‌نویسم!
خب یک روز تفریح ما با این جماعت خانوادگی اینجوری شروع شد. چند سال پیش فامیل و خانواده محترم جمع شدند تا در جشن کوچکی شرکت کنند. جشنی که در آن دختر مورد علاقه خودم رو یعنی شادی بعنوان عروس خودم معرفی کردم.
نیمه‌های شب بعد از اتمام جشن کنار هم نشسته بودیم و بگو بخند می‌کردیم که امیر گفت:
– بچه‌ها دلم برای شما خیلی تنگ شده بود. درس و دانشگاه که اصلاً وقت اضافه برای من نگذاشته! امشبم که خیلی زود تموم شد معلوم نیست کی بتونیم دومرتبه با هم باشیم. پس بریم ویلای بابا سعید.
منیژه گفت:
– خیلی جالب گفتی، ببین بچه درسخون اگه تو دلت برای ما تنگ شده چرا از یکی دیگه مایه می‌گذاری؟! مگه بابای سعید دلش برا ما تنگ شده که به ما ویلا بده؟!
امیر چیزی نگفت.
کمی گفتگو کردیم چند نفر گفتند آره و چند نفر نه! تصمیم براین شد که فردا صبح حرکت کنیم.

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: تفریح جوانان (قسمت دوم)

 

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *