رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

آقای میم (قسمت دوم)

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آقای میم (قسمت اول)

آقای «نون» گفت:
ـــ میم چرا عقلت کار نمیکنه؟!! چرا باید یه نفر دیگه بیاد تو زندگیت؟! برو دنبال همین خانم «الف»، احساسی عمل نکن، پسر از اول زندگیت تا به حال چند تا از این اتفاقات مهم رو داشتی؟ یه روزی مهم ترین چیز برای تو خرید دوچرخه بود درسته؟ یک روز دیگه ثبت نام تو مدرسه فلان بود یا بعدش مهم‌ترین مسئله فارغ التحصیلی تو دانشگاه بود. پسر هر لحظه زندگی برای ما مهمه درسته؟ تازه برای بدست آورن شریک زندگی نباید اینقد زود جا بزنی! کی گفته خانم «الف» دیگه نمی‌خواد با تو ازدواج کنه؟ بیا!! بیا من خودم کمکت می کنم! مگه تا به حال به تمام آرزوهات نرسیدی؟ پس تلاش کن پسر.
از فردای اون روزکلاس چگونه شربت توت فرنگی بنوشیم آقای «نون» شروع شد. اوایل به من می‌گفت دماغت رو بگیر! بعد از مدتی گفت یک دفعه سر بکش! یه مدت هم با میوه و انواع خوراکی‌ها و هر چی که فکر کنید خوردم. کارهای ما هر روز احمقانه‌تر میشد! حتی با نون خامه‌ای و یا روغن زیتون هم امتحان کردم. اما هیچ کدوم از این کارها فایده‌ای نداشت و من در هر صورت استفراغ می‌کردم! تا اینکه بعد از یکسال گفتم:
ـــ آقای «نون» من نمی‌تونم شربت توت فرنگی بخورم ولم کن!
در ضمن این یکسال کتاب‌های زیادی رو خوندم تا بتونم جلوی خانم «الف» کم نیارم و از اون خواستگارکنم. کتاب‌هایی مانند:«چگونه به یک زن علاقمند شویم نوشته س.م»، «فکر خوانی یک خانم از راه چشم اثر پ.ن»، «چگونه یک دختر را به خود جلب کنید نوشته. ک»، «مکان‌های مناسب برای خواستگاری از یک خانم جوان»، «هفت روش خواستگاری نوشته شین. پین». بعد از مدتی این شک به دلم افتاد که خانم «الف» با توجه به اتفاقی که افتاده منو دوست داره؟ به همین خاطر موضوع کتاب‌ها رو عوض کردم و چند کتاب خریدم به اسامی:«عشق و جدایی نوشته ر.پ.ن»، «او را فراموش کن نوشته ت. آل» و آخرین کتابی که خوندم:«زندگی و مرگ اثر ک.خ»
.
الان یکسال گذشته و من مصمم‌تر از گذشته برای رسیدن به خانم «الف» دوباره شروع می کنم. قرار شد توسط یکی از کارمندام تو کافه نوژان خانم «الف» رو ببینم البته من مطمئن بودم اگر متوجه بشه من اونجا هستم سر قرار نمیاد! بخاطر همین از خانم «ب» خواهش کردم به اون نگه من اونجا هستم. نمی‌دونم تا به حال اونجا رفتید یا نه؟ فضای خیلی قشنگی داره. من و خانم «ب» انتهای سالن جایی که به خیابون مشرف هست نشستیم. ما ساعت یک بعد از ظهر قرار داشتیم ولی از ذوقم ساعت ده صبح رسیدم. خانم «الف» هم طبق معمول دیرتر اومد یعنی حدود ساعت دو بعد ازظهر! البته خودش همیشه میگه من آدم مقرراتی هستم و وقت برای من همیشه ارزش داره. باورم نمی‌شد درست همون جوری که من دوست داشتم لباس پوشیده بود بدون اینکه اصلاً بدونه من اینجا هستم، مثل همیشه زیبا و باوقار.
زن رؤیایی من مثل یک پرنسس وارد سالن شد! دل تو دلم نبود قلبم به شدت میزد! دست و پام می‌لرزید و گلوم خشک شده بود، کمی هم عرق کردم.
خانم «الف» وقتی وارد شد اول بالا رو نگاه کرد و بعد چشمش به ته سالن جایی که من و خانم «ب» نشسته بودیم افتاد. همینکه من رو دید خواست برگرده اما یک نفر پشت سرش بود و می‌خواست وارد بشه! من از این فرصت استفاده کردم بلند شدم و به طرفش حرکت کردم. دیگه هیچ کسی رو نمی‌دیدم! هیچ چیزی رو نمی‌شنیدم! فقط خانم «الف» رو نگاه می‌کردم. بدون اینکه بفهمم میز و صندلی‌های جلوی خودم رو پرت کردم و انداختم کنار گوشه سالن! خانم «الف» برگشت من رو نگاه کرد که دارم کافه رو بهم می‌ریزم! مکثی کرد. من با چند قدم بلند خودم رو به جلوی در رسوندم و دستش رو گرفتم! خواهش کردم خارج نشه و یک فرصت دیگه بده! التماس می‌کردم!!
خانم «الف» دسته گل رز قرمزی که تو دستش بود رو محکم زد تو صورتم! من زانو زدم سرم رو چسبوندم به کفش پاشنه بلندش دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه صدای رؤیایی و زیباش تو گوشم پیچید که گفت آقای «میم» چی کار می‌کردی؟!!
گفتم:
ـــ چی؟ چی شده مگه؟!!
خانم «الف»:
ـــ یعنی این همه میز و صندلی رو انداختی نفهمیدی؟! صبر کن ببینم چرا صورتت زخمی شده؟ آخ ببخشید با دسته گل زدم تو صورتت!! دست خودم نبود، خوب شد به چشت نخورد!
خانم «ب» :
ـــ آقای میم!! خانم «الف» وقتی وارد شد و ما رو دید سعی کرد خارج بشه اما همون لحظه چند نفر وارد شدند و خانم «الف» نتونست خارج بشه این رو یادتون هست؟!
ـــ آره یادم هست.
خانم «ب»: شما که فهمیدید خانم «الف» داره میره سریع بلند شدید و به سمت در رفتید تو این فاصله تمام میز و صندلی رو پرت کردید به اینطرف و اون طرف یادتون هست؟!
ــ نه!!!
خانم «ب»: خب لحظه‌ای که خانم «الف» گفت هوی چی کار می‌کنی اینهم یادتون نیست؟! یا اینکه با دسته گل قرمزی که تو دستش بود به صورت شما زد این چی؟!
گفتم:
ـــ بعد من چیکار کردم؟
خانم «ب»:
ـــ شما زانو زدی و التماس کردید. بعد هم افتادی رو کفش خانم «الف» مرتب می‌گفتی منو ببخش.
گفتم:
ـــ نه هیچ کدوم از این چیزهایی که گفتی یادم نیست و باید بگم واقعاً یادم نبود چون نه می‌شنیدم نه می‌دیدم انگار تمام حس‌های پنج گانه‌ام از کار افتاده بود!!
خانم «الف»:
ـــ حالا اینجا هستم درست تو کافه‌ای که دفعه اول من رو ضایع کردی! دلت خنک شد این دفعه هم ضایع بازی درآوردی اصلاً چی میگی؟ حرف حسابت چیه؟!
با شنیدن صدای رویایی خانم «الف» سریع از صندلی بلند شدم.
خانم «الف»:
ـــ واییییییی!!!!!!!! دیگه چه آبروریزی می‌خواهی بکنی؟ بشین سرجات!
سریع جعبه انگشتر رو از جیبم در آوردم و محکم تو مشتم گرفتم! گفتم:
ـــ پاشو پاشو تا بهت بگم، بهت بگم که…
خانم «الف» پاشد چشم تو چشم من دوخت درست مثل یک پرنده شکاری، مثل وقتی که یه عقاب قصد شکار طعمه‌ای رو داره به من نگاه می‌کرد!
تو نگاهش چیزی بود که من نمی‌فهمیدم! سعی کردم همون لحظه از اطلاعاتی که در کتاب‌ها و کلاس‌های ذهن‌خوانی یاد گرفته بودم استفاده کنم اما نشد! می‌خواستم بدونم تو ذهنش چیه؟ اما نه، نتونستم یعنی نگاه اون با همه دانستنی‌های علمی و روانشناختی که تا به حال انسان موفق به کشف اون شده بود فرق می‌کرد! لحظه‌ای که روبروی من ایستاده بود و به چشمام زل زده بود بدون اینکه به دیگران نگاه کنه داد زد:
ـــ آهای نگاه کنید ببیند، گوش کنید این آقا چیکار میکنه و چی میگه!! من هم در حالی که بسختی به چشم‌های پر نفوذش نگاه می‌کردم و فشار بیش از حدی رو تحمل می‌کردم بطری کوچک ویسکی رو از جیب بغل کتم درآوردم و یک جرعه رفتم بالا! آتشی در وجودم شعله ور شد و همچون آتشفشان ماونالوا آماده فوران افکارم بودم!
لحظه رؤیایی من شروع شد! رخ در رخ، چهره به چهره، بینی به بینی با خانم «الف» بودم که داد زدم:
ـــ من، آقای «میم»، در حضور همه شما احساس و نیت خود را به خانم «الف» اینگونه آشکار می‌کنم، خانم «الف» اح اح احساس من به شما اوققققققق!!!
متأسفانه نمی‌دونستم آتشفشان درونم به جای بروز احساسات، قصد بیرون ریختن معده رو داره! خب یکبار دیگه گند زدم، همون لحظه فهمیدم که حتماً چند نفری فیلم‌برداری کردند، فیلم خواستگاری آقای استفراغ!!! بعد از این افتضاح بزرگ سرم رو انداختم پایین و رو صندلی نشستم، اما خانم «الف» سرپا بود و داد زد:
ـــ خب همگی دیدید که این آدم برای دومین مرتبه گند زد به لباس من! لباس قشنگی که تازه خریده بودم!
فکر می‌کنید من چی کار می‌کنم؟ یعنی من باید چی بگم؟! یکسال پیش در همین کافه نوژان خودش رو خالی کرد رو من از این مرد چه انتظاری دارید؟! بعد رو کرد به من و گفت:
ـــ پاشو پاشو آقای «میم»، بلند شو تا من هم حرف بزنم!
بلند شدم و با خجالت جلوش وایسادم. خانم «الف» در حالی که مرتب دستاش رو تکون می داد و داد می زد گفت:
ـــ حالا من جلوی شما می‌گم مردی که بخاطر عشقش و برای جلب رضایت زن آینده‌اش با توجه به اینکه میدونه به الکل حساسیت داره ولی برای دومین مرتبه سعی می‌کنه تا علاقه زن مورد نظرش رو جلب کنه این مرد برای یک زندگی مشترک ایده‌آل هست و میشه رو این آدم حساب کرد. من تقاضای ازدواج اون رو قبول می‌کنم.
کافه منفجر شد، مشتری‌های کافه داد می‌زدند و می‌خندیدند. همه خوشحال شدند و من خوشحال‌تر از همه.
***
امشب شش ماه از زندگی مشترک ما می‌گذره و باهم خیلی خوب هستیم. آسمان زندگی ما آبی آبی شده و صدای رودِ خانه ما به خوبی شنیده میشه. در این مدت متوجه چیزی شدم که دوست دارم همه یاد بگیرند. الان دیگه متوجه نگاه خانم «الف» شدم! نگاهی که تو لحظه خواستگاری در کافه برای من گنگ و نامفهوم بود، نگاهی که هر چه سعی کردم نتونستم تحلیل کنم و بفهمم چه پیامی برای من داره. از شب اول ازدواج هر شب تو اینستا گرام یک چالش شربت توت فرنگی خوردن درست کردیم و من رکوردارش هستم. هر شب جلوی دوربین می‌شینیم خانم «الف» به من میگه ایندفعه با یک متد جدید بخور و من انجام میدم نتیجه اون رو هم که همه میدونند!!!!! تا امروز اولین فردی هستم که تونسته رکورد دار تگری باشه! حالا فهمیدم که تحلیل نگاه خانم «الف» این بود. البته به اطلاعات و دانشم اضافه شده و متوجه اون نگاه لحظه خواستگاری تو رستوران شدم! نگاهی که هیچ کتابی نتونست تفسیرش کنه!!!
«عزیزم با تمام وجودم دوستت دارم، اما باید تلافی کنم»

 

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر شما *

  1. حشمت می گوید:
    7 مرداد 1402

    خیلی خوشم اومد!
    کلی خندیدم…
    موفق باشید.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *