– سلام آقای «میم». خوبید آقای «میم»؟ صبح بخیر آقای «میم». تنها هستید آقای «میم»؟! دیدینش آقای «میم»؟! امروز جواب دادش آقای «میم»؟
حرفهای مزخرف تمومی نداره، از این حرفها خسته شدم. بدم میاد، حالم بهم می خوره و دوست دارم در جواب هر کسی که گفت آقای میم برگردم به طرفش و یک اوغ حجم دار بزنم تو صورتش، درست مثل یک سال پیش! استفراغی که باعث شد تا گند بزنم به زندگیم! دیگه بسته، باید تصمیم خودم رو بگیرم یعنی تصمیم گرفتم فقط باید اراده کنم و انجام بدم. درست از همون نقطه، دقیقاً همون کافه رستوران میرم، از همون جایی که تموم شد باید شروع کنم.
یادم میاد اون روز وقتی همه کارمندام برای تولد بیست و نه سالگیم یک جشن تو کافی شاپ نوژان گرفته بودند به روز نحس و نجسی تبدیل شد. یک روز کثافت، درست مثل چاه فاضلاب!! هر وقت یادم میاد دوست دارم بمیرم. اون صحنه برام یه کابوس شده کابوسی که حتی تو بیداریم منو اذیت میکنه! یکسال بود که من از خانم «الف» خوشم اومده بود. اون از دوستان آقا و خانم «د» بود و میشد گفت یک جوری دختر خونده اونا میشد. ما برای اولین مرتبه هم دیگه رو تو مهمونی آقای «س» که پسر خانم «گ» هستش دیدیم. من آدم معاشرتی نیستم و دوست ندارم با کسی هم صحبت بشم به همین دلیل تو اون مهمونی رفتم یه گوشه باغ و میز خالی گیر آوردم و نشستم. میز چهار نفره بود و سه صندلی خالی داشت. از بیکاری سرم رو برده بودم پایین تا بند کفشم رو مدل جدید ببندم. من عاشق یوتیوب هستم و اون لحظه داشتم از یوتیوب طرز بستن بند کفش به مدلهای مختلف رو تمرین میکردم. وقتی سرم رو بالا آوردم آقا و خانم «د» همراه با خانم «الف» دور میز نشسته بودند و تا منو دیدند و تعجب کردند. خانم «الف» زد زیر خنده! من هم از خندیدن اون خندم گرفت. خانم «الف» با همین خنده وارد قلب من شد! اون به قسمتی از وجود من دست پیدا کرد که همیشه توسط عقل محصور شده بود و هرگز کسی نتونسته بود پا در این منطقه ممنوعه بگذاره! لحظه حساسی بود خیلی سعی کردم از ورود عشق این دختر به قلبم جلوگیری کنم اما دیگه دیر شده بود! باورم نمیشد که تو هزارم ثانیه قلبم به تسخیر خانم «الف» در اومده باشه! بعد از مدتی فهمیدم دیگه آدم قبلی نیستم تا مدتها قبول نمی کردم که عاشق شدم اما فایدهای نداشت! تا قبل از عاشق شدن همه چیز رو تو فرمول سود و زیان قرار میدادم برای همین با هیچ دختری دوست نبودم، برای چی؟! برای اینکه اگه با یک دختر دوست بشم باید برای اون خرج کنم. براش لباس و زیور آلات بخرم، اونو به مهمونی و مسافرت ببرم، ماشین یا خونه به نامش بزنم، خب اگه این کارها رو انجام ندم دیگه دوستم نداره. به عقیده من مردها باید پول خرج کنند تا عشق یک زن رو تصاحب کنند. هیچ کس باور نمیکنه بعد از دیدن خانم «الف» چه آتش بزرگی در درون من ایجاد شده بود. آتشی که هر لحظه گرمای اون بیشتر میشد و حتی چهره ظاهری من رو درگیر کرده بود!
به توصیه دوستانم سعی کردم ذهنم رو آروم نگه دارم شاید بتونم از این مرحله به سادگی عبور کنم اما نشد! با کارهای مختلف سر خودم رو گرم کردم مثلاً چند تا ماشین و آپارتمان خریدم. به مسافرت داخلی و خارجی رفتم اما نشد که نشد! در تمام این لحظهها خانم «الف» کنارم بود، حتی یادم میاد از پنجره هواپیمایی که داشت منو به کانادا میبرد بیرون رو نگاه کردم و خانم «الف» رو دیدم! رسماً دیوانه شده بودم، مگه میشه هر جا که برم اون رو ببینم؟!! متصدی فروش بلیط هواپیما شبیه به خانم «الف» بود! مهماندار هواپیما خانم «الف» بود! وقتی رفتم رستوران غذا بخورم حتی گارسون هم شبیه به خانم «الف» بود خلاصه من بودم و یک دنیا آدمی که همه شبیه به خانم «الف» بودند!!!
بالاخره قبول کردم که عاشق خانم «الف» شدهام. در حقیقت به زانو در اومدم و تصمیم گرفتم همه پولهایی رو که بدست آوردم به پای این دختر بریزم چون اون لیاقتشو داره! مدتی گذشت و کارمندان من از این قضیه مطلع شدند. بخاطر همین و به بهانه دهمین سال تأسیس شرکت یک جشن کوچیک تو کافه نوژان ترتیب دادند. قرار بود اون روز به پارک روبروی کافی شاپ بریم و یک مسابقه طناب کشی راه بندازیم و من همون لحظه انگشتری به نشانه عشق به خانم «الف» تقدیم کنم و درخواست ازدواج بدم. روز موعود رسید و خانم «الف» رو دعوت کردم. تا وقتی من دخیل نبودم همه چیز خوب جلو رفت. غذا، نوشیدنی، پذیرایی همه و همه عالی بود. حتی وقتی رفتیم داخل پارک بازی شروع شد. همه کارمندهای مرد پشت سر من بودند و کارمندهای زن هم پشت سر خانم «الف» صف کشیدند! تو اون لحظه حساس که روبروی خانم «الف» ایستاده بودم تو مغزم تمرینی که قبلاً انجام داده بودم رو مرور کردم و قصد داشتم بگم خانم «الف» من به شما حس خوبی دارم و خواهش میکنم از این به بعد در کنار من باشید. بیایید با هم یک زندگی مشترک رو شروع کنیم. هنوز حرفی نزده بودم که دوست عزیزم آقای «ن» با یک بطری شربت توت فرنگی سررسید و پیشنهاد داد تا همگی یک گیلاس بخوریم! بعداً دلیل این کارش رو به من گفت که شنیده بود خانم «الف» از چشمهای شهلایی خوشش میاد و تو باید به خاطرش این کار رو انجام میدادی! من با اکراه خوردم و درست موقعی که روبروی خانم «الف» خواستم بگم دوشیزه «الف» من وقتی شما رو میبینم اح اح احساس میکنم اوقققققققققققققق!!
خانم الف:
– کثافتِ احمقِ بی شرفِ آشغال کله!!
چقدر به این کلمات علاقهمند شدم وقتی خانم «الف» با صدای قشنگش ولی عصبانی من رو مورد خطاب قرار میداد! تازه کلمات زیباتری هم بود که نمیتونم بگم! بدبختی من این بود که به هیچکس نگفته بودم اصلاً اهل شربت توت فرنگی نیستم و بدم میاد یعنی حالم بهم میخوره! حتی این حالت وقتی به اون شیشههای رنگ و وارنگ شربت توت فرنگی نگاه میکنم بهم دست میده! البته فقط آقای «نون» این مسئله رو میدونست! آقای «نون» تنها دوست قدیمی من بود. الان یک سال گذشته و اون لحظه که تو صورت خانم «الف» قی کردم رو یادم نمیره! انگار همین دیروز بود که خانم «الف» به شدت عصبانی شد و بعد از گفتن چند کلمه روح نواز از پیش ما رفت! دوست خوب من آقای «نون» تنها کسی بود که میدونست من از شربت توت فرنگی بیزارم! اون میدونست که حالم بد میشه اما این کار رو انجام داد! آقای نون هدف واقعی تو چی بود! نمیدونم تو اون لحظه چه فکری کرد چون دوست ندارم با آدمهای احمق و یا دشمنام هم ردیفش کنم! هرچند بارها از من معذرت خواهی کرد اما خب چی بگم ته دلم دلخورم!! فردای اون روز نحس آقای نون با من تماس گرفت و گفت هی پسر یه فکری دارم. من هم با غرور گفتم بروگمشو حیوون و تلفن رو قطع کردم! اما نون پاشد اومد شرکت! منکه از قبل میدونستم نون دست بردار نیست به نگهبان گفته بودم این مردیکه رو راه نده! آقای نون وقتی متوجه شد من دستور دادم جلوی اون رو بگیرند، روبروی شرکت شروع کرد به داد و بیداد کردن! راستش رو بگم من اینجای قضیه رو نخونده بودم. داشت آبروریزی میکرد به همین خاطر رفتم بیرون و گفتم چه خبره؟! زندگیم رو به لجن کشوندی برات کافی نیست؟! چی از جون من میخوای؟! تو که دوست نزدیک من هستی چرا با من این کارو کردی؟! آقای نون خیلی از من عذرخواهی کرد و مرتب حرف میزد و من اینقدر عصبانی بودم که نمیتونستم بفهمم چی زر میزنه ولی لابلای چرندیات چیزی گفت که من قانع شدم و قبول کردم با آقای نون همکاری کنم! اون با تموم لودهگی درست میگفت.
آقای نون گفت:
– نیت من خیر بود میخواستم همون طور که خانم «الف» دوست داره ظاهر بشی اما رفتارم عاقلانه نبود و باید با تو هماهنگ میکردم. آقای «میم» خوب دقت کن ببین چی میگم، این دفعه من خرابکاری کردم قبول دارم اما اگه یک جای مهمتری همین اتفاق بیوفته چه فکری میکنی؟! یعنی همه با تو دشمن هستند نه آقا تو باید خودت رو درست کنی! من داوطلبانه به تو یاد میدم چه طوری شربت توت فرنگی بخوری!
گفتم:
– حرفت منطقیه ولی تو گند زدی به زندگیم حالا تا کی صبر کنم تا یک نفر دیگه تو قلب من جا بگیره؟!
آقای «نون» گفت:
– «میم» چرا عقلت کار نمیکنه؟! چرا باید یه نفر دیگه بیاد تو زندگیت؟! برو دنبال همین خانم «الف». احساسی عمل نکن، پسر از اول زندگیت تا به حال چند تا از این اتفاقات مهم رو داشتی؟! یه روزی مهمترین چیز برای تو خرید دوچرخه بود درسته؟! یک روز دیگه ثبت نام تو مدرسه فلان بود یا بعدش مهمترین مسئله فارغ التحصیلی تو دانشگاه بود! پسر هر لحظه زندگی برای ما مهمه درسته؟ تازه برای بدست آورن شریک زندگی نباید اینقد زود جا بزنی! کی گفته خانم «الف» دیگه نمیخواد با تو ازدواج کنه؟ بیا!! بیا من خودم کمکت میکنم! مگه تا به حال به تمام آرزوهات نرسیدی؟!!!!
برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آقای میم (قسمت دوم)