در زمان قدیم، مردی عالم ولی نابینا بود. همه مردم روستا مشکلات خود را با او در میان می گذاشتند و از او کمک می خواستند و با رهنمود های او زندگی خود را می گذراندند.
روزی جوان نادان و مغرور در خانه او را به قصد ازار و اذیت او زد و فرار کرد. مرد که نابینا بود ، نمی توانست تشخیص دهد که او که بود ، بعد چند بار ، مرد را در را باز کرد و گفت :
_ من تو را خوب شناخته ام و می دانم که تو کیستی ؟!
جوان خنده کنان و امد و گفت :
_ هههه … ای نادان تو که چشم نداری ببینی از کجا دانستی که من کی ام و از کجا امده ام ؟
_ تو یک فرد جوان بی تجربه ای !!
_ تو از کجا …. دانستی که.. من چگونه ام؟
_ به چند دلیل … اولا اینکه صدایت شخصیت تو را فاش می کند .. ثانیا اینکه اگر من کر هم بودم می دانستم که کسی که در می زند و فرار می کند کم سن و سال است .. ثالثا اینکه می گویی من نابینا هستم و قادر به دیدن نیستم بلکه نادرست است و من می توانم ببینم !!!!
_ همه دلایل تو را با جان و دل قبول کردم اما این یکی دیگر در کتم نمی رود اخر چطور ممکن است که کسی نابینا باشد و قادر به دیدن باشد ؟؟!!؟
_ انسان دو چشم دارد یکی چشم باطن و دیگری چشم ظاهر انکه از چشم باطن استفاده کند بدون چشم ظاهر نیز می تواند ببیند و دریابد پس تو نیز ای فرزندم سعی کن با چشم دل دیگران را قضاوت کنی و روشن دل باشی نه با چشم ظاهر که قضاوت تو نا به جا خواهد بود و سبب رسوایی تو در دنیا خواهد شد ..
جوان بعد از ان دست مرد را بوسید و از او حلالیت طلبید و درخواست کرد تا او را دعا کند
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.