مدتی است که زندگی من رنگ و بوی غم به خود گرفته است .نمیدانم دقیقن از چه زمانی شروع شد ولی انگار خیلی وقت هم نیست! دیگر نمی توانم صحنه هایی که می بینم را با گذشته مقایسه کنم. تطبیق امروز غم آلود با دیروز پر از شادی و نشاط سخت است…
نمیدانم متاسفانه یا خوشبختانه اما در جایی زندگی می کنم که شاهد اتفاقات زیادی هستم. اتفاقات عجیب ، غم انگیز ، شادی بخش و هر چیزی را که فکرش می کنید…
پسربچه ها و دختربچه های زیادی را هر روز میبینم که گاهی خوشحال یا گاهی غمگینند. بعضی با لباس شلوارک های کهنه راحتی و بعضی با شلوار جین های گران و پیراهن های درخشان. هر دو با یک تاب و سرسره بازی می کنند اما تفاوت ها آشکار است. یکی از طعم بد بستنی شکایت می کند و دیگری از طعم بد گرسنگی!
فکر می کنم پیرمرد عروسک فروش هم با من هم عقیده باشد… او با آنها در ارتباط است در حالی که من تنها ، تماشاچی این سینمایی عجیب هستم. نگاه حسرت بار آن کودکان به عروسک ها غم انگیز ترین صحنه ی این سینمایی است. نگاهی که با چشمان اشک آلود به عروسک دست دختر پیرهن درخشانی می اندازند واقعن درد آور است… نمیدانم پیرمرد عروسک فروش چگونه گریه نمی کند!
گاهی اوقات با خود می گویم کاش میشد درختان هم دست داشته باشند… حرف بزنند… ای کاش می توانستم کاری انجام دهم! ای کاش…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
دلم میخواست چیزی بنویسم برات ولی حرفی نمیمونه در مقابل ای کاش ها…