برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت دوم)
بعد از مدرسه سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خوابگاه معلمان. خوابگاه چندتا خیابون از مدرسه فاصله داشت.
غروب نشستم و کلی فیلم های آموزشی زبان دیدم و کلی ایده خوب برای تدریس به ذهنم رسید.
« چهار ماه بعد »
این مدت اوضاع خوب بود. با چندتا از دبیرای خوابگاه رفیق شدم ، مخصوصا با یه نفر که اسمش روشناست ، روشنا دارا. یک سال از من بزرگتره و دبیر زبانه. بیشتر ساعات کاریش تو یه مدرسهی دیگهاس ولی تو مدرسهی خودمون هم در هفته چندساعتی تدریس داره.
ارتباطم با بچه ها خیلی خوبه، مخصوصا کلاس یازدهم تجربی ب . بچه های خوب و درس خونی هستن. با آرام خیلی رفیق شدم . شماره همدیگرو داریم و غیر از مسائل درسی باهم صحبت میکنیم و در ارتباطیم.
امروز چهارشنبهاس و طبق روال چهارشنبهها باید برگردم خونه. یکمی کار داشتم و حدودا ساعت ۵ غروب راه افتادم.
تو جاده بودم که یهو ماشین صدای خیلی بدی داد. ترسیده کنار جاده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. کاپوت ماشین رو بالا دادم که کلی دود و بخار بیرون زد. واای خدا! حالا چیکار کنم؟ لعنتی قد یه ارزن هم از این چیزا سردرنمیارم.
گوشیم رو از کیفم برداشتم تا با امداد خودرو تماس بگیرم ولی هرچقدر فکر کردم شماره ای به ذهنم نیومد. خواستم از گوگل یه شماره پیدا کنم که دیدم اینترنت ریده!! ای بابا ! چیکار کنم حالا ؟! الانه که هوا هم تاریک میشه!
به ماشین تکیه داده بودم و با گوشی و اینترنت ور میرفتم که یه ماشین شاسی بلند مشکی چند متر جلوتر ایستاد. یه خانمی پیاده شد و با قدم های بلند به سمتم اومد. اول نشناختم ولی جلوتر که اومد دیدم عه! این که آرامه.
آرام: سلام خانم
+ سلام عزیزم خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
آرام: ممنون! با داداشم داشتیم برمیگشتیم که شما رو دیدم. مشکلی پیش اومده ؟!
+ مشکل که آره متاسفانه پیش اومده. نمیدونم ماشینم چیشده موندم تو جاده. کاری هم به قول شما نبلدم !
آرام: ای بابا! واستید به داداشم بگم.
خواست بره سمت ماشین که همون موقع، آقایی از ماشین پیاده شد و سمتمون اومد.
جوان رعنا و رشید با قد و بالای بلند و درشت بود.
پالتو مشکی و شلوار جین و نیم بوت مردونه مشکی پوشیده و عینک آفتابیش هم از یقه پیراهنش آویزون بود.
با صدای بمی سلام داد که تازه به خودم اومدم. خاعک بر سرم چقدر آنالیزش کردم.
خیلی محترمانه جواب سلامش رو دادم.
داداش آرام : چه مشکلی پیش اومده؟
+راستش نمیدونم، یه صدای بدی ازش خارج شد و بعد هم خاموش شد.
رفت سمت ماشین و یه نگاهی بهش انداخت.
داداش آرام : احتمالا باتریش از کار افتاده، با امداد خودرو تماس گرفتید؟
+ راستش نه ، شمارهای نمیدونستم
داداش آرام : مشکلی نیس من تماس میگیرم.
یکم از ما فاصله گرفت و زنگ زد.
تا اومدن امداد منتظر موندیم . وقتی اومدن گفتن که باید ماشینم بره تعمیرگاه.
خواستم سوار ماشین خودم بشم که یدک میکشید، ولی آرام نذاشت و گفت که با اونا برم . منم از خدا خواسته قبول کردم. تا تعمیرگاه داخل شهر رفتیم و قرار شد ماشین بمونه اونجا تا درستش کنن.
تو این فکر بودم که حالا چطوری به خونه برم؟! هوا هم تاریک شده بود. نمیتونستم موقع شب با دربست برم، از طرفی تو این شهر کسی رو نداشتم ، خوابگاه هم تعطیل شده ، کجا میرفتم آخه ؟!!
آرام : خانم! الان چیکار میکنید؟ کجا میرید؟
+ راستش نمیدونم ! الان که شب شده نمیتونم برم خونه، کسی رو هم اینجا ندارم.
یه لحظه به سرم زد برم هتل ولی با فکر اینکه شناسنامم همراهم نیست، قیافم دمق شد.
برای مطالعه قسمت چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت چهارم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.