داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت اول)

نویسنده: ندا بهمنی راد

صدای آلارم گوشی رو مخم رژه می‌رفت. پتو رو بیشتر کشیدم رو سرم. بالشت رو گذاشتم رو سرم و از دو طرف محکم رو گوشام فشار دادم. نخیر! تموم بشو نیست!
دستم رو از زیر پتو بیرون بردم و گوشیمو از رو میز کنار تخت چنگ زدم، به ساعتش نگاه کردم، با دیدن ساعت که ۴ صبح بود ، هنگ کردم! برای چی باید ساعتو رو ۴ صبح بکارم؟!
با فکر اینکه امروز اول مهرماهه و باید به مدرسه برم، مثل فنر از جا پریدم. سریع رفتم تو سرویس و بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم. تختم رو مرتب کردم و بعد در کمدمو باز کردم تا ببینم چی برای پوشیدن دارم. یه شلوار راسته مشکی با یه مانتو سرمه‌ای شیک تنم کردم. جلوی آینه ایستادم. یکم کرم ضد آفتاب رو صورتم و یه کوچولو ریمل زدم و با بالم لب، لبهام رو چرب کردم.
کیف و چمدونم رو که از شب قبل آماده کرده بودم، برداشتم و آروم از اتاق بیرون رفتم. چراغ های سالن خاموش بود ولی نور لامپ آشپزخونه یکم سالن رو روشن کرده بود و میتونستم پله ها رو ببینم. تعجب کردم که چرا آشپزخونه روشنه ولی خوشحال بودم که دیگه با مخ نمی‌رم رو زمین!
آروم از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت آشپزخونه. با دیدن مامان و بابا تعجب کردم! رفتم داخل آشپزخونه و آروم سلام کردم که با خوشرویی جوابم رو دادن.
مامان: سلام دختر گلم بیا بشین صبحانه بخور دیرت نشه
+ ممنون مامان جان
بابا: به امید خدا میری که اولین روز کاریت رو بترکونی، آره؟!
+ توکل به خدا! شما برای چی این وقت صبح بیدار شدید؟
مامان: روز اولی که خواستی بری مدرسه یادته! روزی که میخواستی کنکور بدی، روز اول دانشگاهت! تو همه‌ی اینا صبح زود بلند شدم برات صبحانه حاضر کردم، بهت روحیه دادم و برات دعا کردم، امروز هم اولین روز کاریته باید بلند میشدم دخترمو بدرقه میکردم.
بابا: خب حالا خانم ! اینقدر لوسش نکن بچه رو !
مامان: عه دخترم کجاش لوسه ، خیلی هم قوی و محکمه!
منم که دیدم خیلی ساکت نشستم با یه لحن پر ذوق گفتم:« الهی من قربون هردوتاتون بشم!
بابا: خدانکنه دخترم! حالا دیگه بچه بازی رو بزار کنار ، دیگه خانم معلمی شدی برا خودت.
آروم پلک زدم و با اون لحن دختر خوبیم گفتم :« چشم! »
مامان: خب حالا بخورید دیرت نشه یه وقت!
با این حرف مامان همگی مشغول خوردن شدیم. بعد از خوردن صبحانه از بابا و مامان خداحافظی کردم. رفتم سمت پارکینگ و سوار ۲۰۶ هاچ‌بک سفیدم که بابا به مناسبت استخدامم برام خریده بود، شدم و راه افتادم تو جاده.
خب! حالا که خیلی جلو نرفتیم وایستید خودم رو معرفی کنم.
من مهرسام. مهرسا آریانفر. ۲۲ سالمه و لیسانس زبان انگلیسی دارم. تو یه خانواده چهارنفره با بابا رضا و مامان لیلا و خواهر کوچکترم مه‌سیما که ۱۶ سالشه ، زندگی میکنم. البته یه برادر بزرگتر هم دارم. داداش ماهان که عاشقشم. ماهان ۳۲ سالشه و ازدواج کرده. اسم خانمش شیواست. اونا یه پسر ۳ساله خیلی شیرین دارن که اسمش بردیاست و و نفس عمه است.
امسال اولین سالی هست که به عنوان معلم استخدام شدم اما متاسفانه شهر خودمون همون کرج نیستم و تو مدرسه ای تو تهران که تقریبا دو و نیم ساعتی فاصله هست ، قراره مشغول به خدمت بشم.
از ویژگی های اخلاقی هم فعلا همینو بگم که پر از شور و نشاطم، البته بقیه میگن شیطونم ولی خب به نظر خودم که پر انرژی ام ، بله دختر خوبی‌ام
ولی باید سعی کنم یکم از میزان انرژیم کم کنم چون به قول بابا دیگه خانم معلم شدم.
از چهرمم که جونم براتون بگه :« پوست روشن و و چشم و ابروی درشت مشکی و لب و بینی متناسب دارم. موهای بلند لخت مشکیم تضاد قشنگی با پوستم داره.
کوه اعتماد به نفس نیستم ، واقعیتی که همه میگن گفتم:)
و اینکه قد متوسط و اندام نسبتا لاغری دارم.

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    mahsa ♡ („• ֊ •„) ♡ می گوید:
    18 بهمن 1402

    خیلی قشنگ می نویسی … ادم رو مشتاق میکنه بری ادامش رو بخونی … من که رفتم ادامش رو بخونم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *