به ساعت عمرم خیره شده ام
ثانیه ها دمی نمیزنند
احساساتم خالی است
خالی از امید برای گذشتن از این دقایق شوم
گاه پوچی بر پیکرم سرتاسر غالب می شود
خسته ام از اینکه اظهار ندانستن کنم
خسته ام فریاد سر دهم و بگویم نمیدانم افکارم در کجا میگذرد
نمیدانم چرا بادِ اشوب و دلتنگی دارد کشتی قلبم را غرق میکند
اری
دیگر صبر یاری رسان روحم نیست
که نابودکننده جانم است
که باعث فرسودگی ساعت عمرم است…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.