نشسته بودم.
دخترکی با لبان خندان رو به رویم نشسته بود و بستنی میخورد؛جوری آرام لب بر بستنی یخ میزد که انگار بستی آتشی است و او را می سوزاند.
ار جایم بلند شدم.
به او گفتم چرا انقدر آرام میخوری؟ بستنی ات آب میشو ها؟
می دانی او چه گفت؟
او گفت که این طوری مزه اش بیشتر است در این گرما.
بستنی او آب شد و گریه اش بلند!
ولی می دانی او به من درسی یاد داد فراموش نشدنی!
ما انسان های به ظاهر بزرگ و فهمیده هم مثل آن دخترک رفتار میکنیم.
چیزی را که با بسیار علاقه بسیار بهش رسیده ایم را، آن قدر استفاده نمیکنیم تا از بین برود.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.