زنگ اول بود و درسمان ادبیات، دبیر قلم را به رقص در آورد و برروی تخته سیاه نوشت: درس یازدهم، سپید و سیاه.
موضوع درس مرا غرق در عوالم خیال کرده است.
سپید!
از پنجره کلاس، به آسمان سپید پوش چشم دوخته ام.
در این سرمای زمستانی تا چشم کار می کند، جز سپیدی رنگدیگری در چشمانمان نمی آید.
گویی سکوت تمام شهر را فراگرفته است و همه غرقِ در شنیدن اصواتِ خوشِ دانه های غلتان مروارید هستند و تنها صدایی که در این شهر شنیده میشود صدای دبیر ادبیات و تدریس درس است.
دغدغه من در این ثانیه ها هرچیزی که هست، درس نیست!
آخر مگر با وجود این مروارید های سپید، میشود حواست را به درس و یادگیری بدهی؟!
تنها خیال و دغدغه ای که در ذهنم مدام در حال حرکت است، زودتر تعطیل شدن مدرسه است.
میخواهم تمام امروز را صرفِ ساختن آدمکی کنم که جنسش از برف است.
ساخته شدنش زمان زیادی نمی برد اما …
اما عمر او کوتاه است، حتی میتوان گفت کوتاه تر از عمر پروانه های معمولی! یعنی حتی کمتر از سه روز.
عمر او آنقدر کوتاه است که پس از ساختنش، صبح فردای آن روز، کمتر اثری از او در دیدگان می نشیند.
آدمک برفی من، قلبش آنقدر نازک است که پایان ریتم قلبش با سلامِ خورشید برابری می کند.
آنقدر منعطف است که اگر توسط آدمی، کودکی ضربه ببیند، در کسری از ثانیه متلاشی می شود.
اما حتی با عمرِ کوتاهی که در پیش دارد، هیچگاه لبخند از صورت سپیدش محو نمیشود.
اگر آن شاخه های کوتاه برگ ها که سبب لبخند همیشگی بر صورت آدم برفی شده اند، بر روی زمین بیوفتند، به راحتی میتوانی لبخندی جدید برای او بسازی.
در این هوای دل انگیز، نوشیدن یک چای دبش در کنارِ آتشی گرم، آنگونه به جان می چسبد که هیچ گزینه دیگری نمی تواند جایگزین آن باشد.
به اطراف نگاه میکنم، پرنده سپید کوچکی، چشمانم را به خود جلب میکند.
مثل بید مجنون به خود می لرزد، گویی حصار زمستان تمامِ او را اسیر کرده است و حال پرنده بینوا نیازمند پناهگاهی گرم است.
به آرامی در میان دستانم میگیرمش، کمی آرام میشود، اما تماما از اسارت زمستان خارج نمیشود.
با تمام جان این هوا را نفس میکشم، شاید بهتر است بگویم در آغوش زمستان نفس میکشم.
این بار شال گردن را محکم تر به دور صورت می بندم، مبادا این سرما به مغز استخوان نفوذ کند و مرا از پای در آورد.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.