برای مطالعه قسمت ششم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت ششم)
آیهان : هیچ همینطوری
ریحانه خانم مشکوک نگاهش کرد و بعد گفت : امروز ماشین نمیبرم ولی توام خیلی بازی گوشی نکن بشین بخون که امسال قبول بشی
آیهان: چشممم مخلص ریحانه خانمم هستیم
احمد آقا : بلند شید دیگه دیر شد
همه سری تکون دادن و بلند شدن و فقط من و آرام موندیم .
بعد از صبحانه با آرام رفتیم نشستیم روی مبل های راحتی لاوسن که خیلی هم شیک بودند.
خیلی سردم بود . آرام میخواست فیلم بزاره . قبلش ازش خواهش کردم برام یه پتو بیاره.
همینطور مشغول فیلم دیدن بودیم . صبا خانم خدمتکار خونشون هم قهوه و کیک شکلاتی و میوه برامون آورد . حس میکردم بدنم خیلی داغ شده ، آبریزش بینی داشتم ، فکر کنم سرما خوردم .
مشغول دیدن فیلم بودیم که صدای اف اف اومد. صبا خانم رفت سمت در و بازش کرد. آراد بود ! با عجله اومد و سلامی کرد و رفت بالا .
بعد از چند دقیقه برگشت پایین ، خواست بره که آرام سریع گفت : داداش کجا چه با عجله ؟! بیا برات میوه پوست گرفتم .
آراد نگاهی بهمون انداخت و بعد از چند لحظه مکث اومد و روی مبل نزدیک من نشست . خواستم بلند بشم اما انگار وزنه بهم وصل کرده بودن که نتونستم و فقط یکم تو جام جابهجا شدم .
بشقاب میوه رو از دست آرام گرفت و زیر لب تشکری کرد. نگاهی به من انداخت . نمیدونم چی توی صورتم دید که تعجب کرد .
با شک لب زد : شما حالتون خوبه ؟!
راستش حالم اصلا خوب نبود ، حس میکردم دارم میلرزم ولی با این حال آروم زیر لب گفتم : بله ممنون
آراد : ولی اینطور به نظر نمیرسه !
سرمو زیر انداختم که گفت: بلند شید میریم درمانگاه!
با بهت گفتم: اوو نه لازم نیست
آراد با قاطعیت گفت: میریم درمانگاه
دیگه چیزی نگفتم و به زحمت بلند شدم و به کمک آرام از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاق. لباسایی که صبح تنم کرده بودم تا برم، عوض کرده بودم و همینطور گذاشته بودم رو چمدون .
از اتاق بیرون اومدم. آرام یه دست لباس طرح جین با شال مشکی پوشیده بود. با هم رفتیم پایین . آراد رو مبل نشسته بود. با دیدن ما بلند شد و گفت: بریم
باهم به سمت حیاط رفتیم و سوار ماشین شدیم . آرام هرچی اصرار کرد جلو بشینم قبول نکردم و صندلی عقب نشستم . ماشین با یه تیک آف راه افتاد.
جلو در بیمارستان نگه داشت. به کمک آرام از ماشین پیاده شدم. آراد هم سریع پشت سرمون اومد. رو به پرستاری که اونجا بود گفت: ایشون حالشون خوب نیست، کجا باید بریم؟
پرستار نگاهی به من انداخت و به سمت تختی راهنماییمون کرد. روی تخت نشستم و منتظر دکتر بودیم. آرام کنارم و آراد هم یکم با فاصله ایستاده بود و گره ابروهاش توهم بود. وااا ! چه بیشعور ! مگه من گفتم بریم بیمارستان؟ خودت اصرار کردی حالا طلبکارم هستی؟!
تو همین فکرا بودم که صدای آقایی حدودا ۴۰ساله اومد.
_سلام چه مشکلی پیش اومده؟
سلامی زیر لب گفتم مشکلم رو به زبون آوردم.
+ راستش آبریزش بینی و احساس لرز دارم، تنم خیلی داغه!
دکتر یه تب سنج گذاشت رو پیشونیم و بعد هم فشارمو گرفت.
دکتر : سرماخوردگیه از نوع شدید ، براتون دارو مینویسم و یه سرم که همین الان بگیرید .
بعد هم برگهی نسخه رو به آراد داد و گفت : سرمشون که تموم بشه میتونید برید
و با گفتن فعلا ازمون دور شد . آراد هم سری تکون داد و رفت. بعد از چند دقیقه به همراه پرستاری اومد. چون آستین مانتوم گشاد بود، دیگه لازم نبود از تنم دربیارم و فقط آستینم رو بالا دادم. دراز کشیدم و پرستار سرمم رو وصل کرد و رفت.
چند دقیقه ای نگذشته بود که آرام گفت: من برم WC
آراد: اوکی بریم
آرام: نه بابا خودم میرم
آراد یکم مکث کرد و گفت : باشه مواظب باش
ارام هم سری تکون داد و رفت . آراد اومد و نشست رو صندلی کنارم. سرش تو گوشیش بود و اخم ریزی داشت . از فرصت استفاده کردم و یکم آنالیزش کردم. چشم های قهوه ای و ابروهای نسبتا پر حجم و لب و بینی متناسبی داشت. پوست صورتش روشن بود و ته ریش رو صورتش ، جذاب ترش کرده بود.
برای مطالعه قسمت هشتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت هشتم)
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
👏👏👏👏