داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

زبان عشق (قسمت ششم)

نویسنده: ندا بهمنی راد

برای مطالعه قسمت پنجم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت پنجم)

بعد از دوش گرفتن ، یه تیشرت و شلوار ست صورتی از چمدونم بیرون آوردم و تنم کردم . رو تخت دراز کشیدم و آروم چشمام رو بستم و به سه نکشیده خوابم برد .

چشمام رو باز کردم . همه جا تاریک بود. عجیب احساس تشنگی میکردم و لبهام خشک شده بود. عادت دارم شب ها آب بخورم وگرنه بخاطر تشنگی زیاد و خشکی لبهام خوابم نمیبره. لامصب چرا یادم نبود یه لیوان آب بزارم بالا سرم . بیخیال شدم و خواستم بخوابم ، اما هرچقدر تلاش کردم نشد که نشد . گفتم تا روشنایی بیدار میمونم اما وقتی دست دراز کردم و ساعت گوشیمو دیدم ، آه از نهادم بلند شد. ساعت ۳:۳۰ بود. آخه چطوری منتظر بمونم ؟!
دیگه بلند شدم برم پایین تا آب بخورم. با احتیاط از پله ها پایین رفتم و به آشپزخونه رسیدم. هوا تاریک بود ولی نور کم‌ جونی تو سالن می‌تابید. آروم شیر آب رو باز کردم و بعد اینکه آب خوردم لیوانو شستم و برگشتم که یهو به جسم محکمی برخوردم. یا خدا اینجا که ستون نبود! سرمو بالا آوردم. با دیدنش ترسیده هینی کشیدم و به عقب رفتم . بالا تنه اش برهنه بود و فقط یه شلوارک تنش داشت .  سعی کردم نگاهمو ازش بگیرم . با صدای خش داری لب زد : تو اینجا چیکار میکنی؟!
نمیدونم چرا تپش قلب گرفتم ، با تته پته گفتم : او…اومدم آب بخورم
اخمی کرد و نگاهشو ازم گرفت و یک کلام گفت : برو !
بدون هیچ حرفی سریع پریدم اومدم بالا.
به اتاق که رسیدم نفس آسوده‌ای کشیدم و نشستم رو تخت که تازه متوجه سر و وضعم شدم . هین بلندی کشیدم! یعنی منو اینطوری دیده ؟! با تیشرت و موهای باز اخشون پخشون ؟!
وجدان : اینطوری بودی دیگه ، اینطوری دیده !
+ واای خداا ! آبروم رفت ! ولی لعنتی عجب بدنی داشت ، فقط سیکس پک هاش !
وجدان : خاعک تو سرت دختره‌ی هیز!
+ واا چی گفتم مگه ؟! هعییی عجب داداشی داری تو آرام!
وجدان : د ورپریده بگیر بخواب ، آبتم که خوردی ، یه شب موندی اینجا آبرومونو نبر!
+ خب بابا چرا میزنی میخوابم الان

حدودای ساعت ۷ صبح بود که از خواب بیدار شدم. بدن درد عجیبی داشتم و حس میکرد تنم کوره‌ی آتیشه . با هر بدبختی لباس پوشیدم و آماده رفتم پایین . ریحانه خانم و شوهرش پشت میز صبحانه بودن. سلامی گفتم که با لبخند جوابم رو دادن.
پشت میز نشستم که ریحانه خانم گفت : شال و کلاه کردی؟!
+ دیگه باید برم، ماشینم رو بعدا میگیرم الان با آژانس میرم.
به پنجره اشاره کرد و گفت : ببین چه برفی باریده جاده ها هم بسته‌اس
با دیدن پنجره و برفی که باریده بود ، با اینکه خیلی خوشحال شدم ولی لبهام آویزون شد البته فقط‌ خودم و کسانی که خیلی خوب منو میشناسن متوجه آویزون شدن لبام میشن ، خیلی تابلو نیستم .
+ ای بابا چیکار کنم حالا؟!
_ واا دختر مگه بیرون موندی ؟! امروز میمونی اینجا
+ ولی آخه …
_ آخه نداریم دیگه ، صبحانتو بخور حالا
تشکری کردم و مشغول خوردن صبحانه شدم. آقای راستاد از سر میز بلند شد و گفت: خب من دیگه برم، روز خوبی داشته باشید .
ریحانه خانم گفت : عه احمد جان صبر کن منم تا یه جایی برسون.
بعد رو به من گفت: عزیزم، ببخشید من باید برم مزون چندتا کار عقب افتاده دارم، سه چهار ساعتی برمی‌گردم ولی آرام خونه‌اس هرکاری داشتی بهش بگو
+ نه خواهش میکنم، ممنون ازتون
همین موقع آراد و آیهان لباس پوشیده و آماده و آرام با تیشرت و شلوارک پایین اومدن. سلامی کردن که احمد آقا رو به آراد گفت : بجنب پسر ، زودتر صبحانتو بخور که به جلسه‌ات برسی ، بعد از شش سال می‌خوام پیش سعیدی روسفیدم کنی.
آراد: خیالتون راحت
آیهان : مامان امروز سویچ ماشینت رو بزار می‌خوام برم کتابخونه
ریحانه خانم : می‌خوای بری کتابخونه ماشین می‌خوای چیکار ؟!

برای مطالعه قسمت هفتم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: زبان عشق (قسمت هفتم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ندا بهمنی راد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *