مورچه ای دیدم ضعیف تنبل اما کارگر
توی لونه خواب واز دنیای بیرون بی خبر
واسه ی کارم اگر میرفت به پا میکرد یه شَر
تا یه روزی از رئیسش واسه او امری رسید
واسه ماندن جانداری ناگهان ازجا پرید
شد دوان او روبه بیرون دختری زیبارودید
دخترک هم بایه داسی داشت گندم میبرید
دسته ای گندم بریدو بایه نخ بست بر درخت
شادمان شد مور گفت ساید دگر عالی شه بخت
چی به سختی رفته بالای درخت جایی گرفت
شایدم فکر پلیدی توسر داشت این خرفت
کارگری را در همین لحظه صدازد گفت بیا
گفت اگر من کار کنم میدن برایم جایگاه
کارگر گفتش که آری تو فقط دانه بیار
که زمستون توی راهه باش به فکر کاروبار
نقشه ای دارد به سر که میگه یک دانه کمه
منکه عمری خواب بودم میبرم یک عالمه
رفتو رفت تاکه سراغ نخ وان دسته رسید
هی به دندان میکشید نخ را واورا میبرید
هی بریدو هی برید اما چه بد گندم ندید
پاره شد نخ دسته ی گندم فتاده برزمین
قصه تلخه آره از چند دیدگاه هستش شیرین
قمری آمد پر زنان ازآسمان درچینگ دان
کل گندم هار ونوک زد که نباشد درمیان
گندمان سمی گرفتند جان زقمری بی امان
موچه شد افسرده حالو زارزد برحال آن
واسه دلجویی زقمی تاکه رفت برسر نعش
گفت شاید هم نمرده یاگمانم کرده غش
درهمین حالت چنین زد بوسه بر لب یا نوکش
ناله میکردازغم قمری صدایش رفت به عرش
تیکه چوبی که فرو رفت توی منقارونوکش
شدهمان باعث زسم گندمان هم کرده غش
تیکه چوبو که به سختی از گلو بیرون کشید
پاره شد چیگ دان وان یک تربه ی گندم رودید
تربه را مخفی نمود باخاروخاشاکا وبرگ
میبرد دوتا دوتا هرآنچه باشد لونه تنگ
بسکه شد کاروتلاش او زیاد معوا گرفت
آن درون موریانِ دیگرم یک جا گرفت
جایگاهی باوقار و سمتی والا گرفت
آریا شد قصه ی مورضعیف اینجورتمام
پس توهم کاری بشو درخانه ات هرگز نخاب
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.