همیشه رها بوده ام در لابلای این واژه ها،هر یک مرا به سویی میکشند.
“شادی”دستم را میکشد و تا پایِ آیینه دست از دویدن بر نمیدارد،گوشه های لبم را بر سرانگشتِ تظاهر به بالا میکشد و پلک های خموده ام را از هم میگشاید.
“غم “چنگال های سرد و سیاه خود را بر سینه ام میفشارد و آینه ترک میخورد،قلبم ترک میخورد،پنجره می شکند،عشقه ی خشک و تندرویی از آن بالا میاید،به من حمله میکند،دیوار های اتاق را میبلعد،من خورد میشودم،گم میشوم لابلای پَرهای خونی و سیاه کلاغی که در نبردی مضحک من را از پا در آورده.هر تکه از من در دستِ بادی ست،رها در مهتابیِ برکه مانندِ آسمان!
رها در خلای مطلقِ نیستی.چشم هایم رو به آسمان است،دنبال تکه های گمشده خود میگردد و در افقِ متزلزلِ بودن در پیِ سرهم شدن!
باران می بارد،من فرو میریزم،من در خاک با خاشاک های تاابد ایستاده در خشکیِ خود،می زیَم.
مینگرم به ریشه هایم که جهان را می مکند،ریشه هایم تشنه اند،من بی تابم،در کدامین مردابِ هیاهو برایم جایی ست و دستی ست بر شانه ام؟
مابین چند دسته ی خرچنگ و رسته ی کفتارها دنبال تکه های گمشده خویش بگردم؟
نور کِی از آسمانِ تهی من می تابد بر زمین؟
دستهایم من را میفشارند،گوشهایم میشنوند من را، و حنجره ام با من سخن میگوید،برای دیدنِ منِ منسجم چشم هایم به در است و جانم نیز،قلبم میان ایستادن و رفتن مردد است،می گزیند،می ایستد،یاری ام میکند،مختصات ثقل من نقطه ایست در سراپرده افق که من را میخواند،می طلبد آیین دوباره روییدن را و در هوایِ بودن،زیستن را.
ما را “باد”به هم میرساند “خاک” ترک هامان را ترمیم میکند،”آب”روح میدمد در کالبدهامان و در گرمای “آتش” ما،من میشود.
آنگاه شکستن و هجرانِ از نفس، جز موهومی در سایه سارِ تاریک خیال نیست.
پناه بر من و پناه بر دوباره زیستن..
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
👌