آلبوم را ورق میزنم از تماشا کردن به تصاویر کودکیم غرق لذت و خوشی میشوم
به ساعت کناریم نگاه میکنم از دیدن عقربه های ساعت که۵را نشان میداد
لبخند از بیکاری خود میزنم آلبوم را میبندم و به سمت کمد برای مخفی کردنش میروم به دستگیره ی کمد نرسیده تصویری از بین ورقه های آلبوم کنار پاهایم سر میخورد خم میشوم تا آن را سرجایش برگردانم
دستم روی تصویر خشک میشود قلبم ضربان میگیرد نفسم در سینه ام گره میخورد درون سرم هیاهویی از خاطرات بپا میشود خاطراتی که سالها در گوشه ترین ذهنم دفن کرده بودم حالا با یک تصویر جلو نگاهم قدعلم کردند
میخواهم بلند شوم ولی امان از چشمهای سرکشم که روی عکس زوم کرده بودند، مجال سرپا شدن بهم نمیدادند
به اویی نگاه میکنم که هیبت مردانه اش از درون عکس قلبم را نشانه میگیرد چشمهای کهکشانی همچون شبش بغض را درون گلویم لانه میکند، اخم های بهم فرو رفته اش ابهتش را به صورتم میکوباند، قد و قامت چهارشانه اش در گذشته امنیت گاهم بود
اشکی بی اجازه روی گونه ی ملتهبم سر میخورد
همان اشک دستور باریدن به دوستانش میدهد
صورت گر گرفته ام را با دستان لرزانم می پوشانم هق هقم اوج میگیرد قلبم زیر این همه خاطرات و غم متلاشی میشود
آن شوهر سابق روزهایم را در کامم زهر کرد
ولی امان از قلب عاشقم که هیج گونه رضایت به فراموش کردنش نمیدهد
او مرا رها کرد زنانگیه پر احساس درونم را له کرد عکس را با مشتم مچاله کردم با شنیدن صدای مادرم که برای نماز صبح صدایم می کرد با شتاب به سمت تخت میروم و روی آن دراز میکشم بدنم از غمش هیستریک می لرزید نفسهای تندم نخوابیدنم را لو میدهد
خدا به یاریم می رسد و مادرم فقط به صدا زدنم اکتفا میکند و به اتاق نمی آید
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.