«کاشکی دنیا نابود بشه، تا من بتونم به تصویر بکشمش»
در ابتدا که شروع به نقاشی کشیدن کردم، این کار را با طرحهای ذهنی انجام میدادم. اما نمیدانم چطور، ولی دیگر نتوانستم این کار را انجام بدهم.
در ابتدا به دلیل این مسئله، بسیار ناامید شدم، اما با گذشت زمان، از اجسامی که روبروی خود میگذاشتم نقاشی میکشیدم؛ بسیار با دقت،حوصله و جزئیات.
وقتی تابلوهارا به دوستانم نشان دادم، از واکنش شگفتانگیز آنها غافلگیر شدم. اما، راستش را بخواهید، حوصلهام دیگر از این کار سر رفت.پس، افکار سرم را نقاشی کردم؛ زجرکشیدن کودکان، صورت کتک خوردهی مردان خوشچهره، جیغ زنان و صحنه قتل.
اما دوستانم از این تابلوها خوششان نیامد. کم کم از من دور شدند، چون آدم وحشتناکی بودم. حق با آنهاست، چون من بدون یک طرح که روبرویم قرار گرفته باشد دیگر نمیتوانم نقاشی بکشم.
پس دست به تمام آن کارها زدم، سپس با عکسهایی که گرفته بودم را روبرویم میگذاشتم و شروع به نقاشی میکردم؛ آرام و با جزئیات بالا. شاید بخاطر همین کارهایم، یک آدم وحشتناک باشم، اما خب، دیگر دست من نیست.
هنوز هم زمانی که در تاریکی روی تخت نشستهام و چشمان اعماق تاریکی اتاق را جستجو میکنند، منتظر هیولاهاب ذهنم هستم تا مرا درون تاریکی بکشند.
«تا طرحی نباشه نقاشیای در کار نیست، پس انجامش بده»
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
چیست این سقفِ بلندِ سادهی بسیارْ نقش
زین مُعمّا هیچ دانا در جهان ، آگاه نیست …
جهان چون چشم و خطّ و خال و ابروست
که هرچیزی به جای خویش نیکوست …