در عمق تاریکی شب، در دستان سرد و بی روح غم، گاهی احساس می کنم که دنیای اطرافم برایم فاقد معناست گاهی انسان به جایی می رسد که… دیگرخسته می شود…
از بغض خسته می شود…
از گریه های بی صدا خسته می شود…
از تنهایی…
از عشق…
از دلتنگی… از نفرت…
تا جایی که از زندگی نیز خسته می شود
آنجاست که قلب فریادی را زمزمه می کند:
” دوست دارم بمیرم ”
در همه ی سالهای زندگی ام آنقدر درگیر جنگ و جدل با خودم بوده ام که دیگر تمام شدگی را در درونم حس می کنم… مرگ… نمی دان برای شما چیست ولی برای من که آرزوست
مرگی بدون درد… آرزوی بزرگی است…
دیگر بجایی رسیده ام که از خدا آرزوی مرگ می کنم، هر آدمی زمانی از این زندگی کسالت خسته می شود… ولی حیف…
همه ی ما مجبوریم تا زمانی نمی دانیم روی این کره ی خاکی زندگی کنیم
اما اگر می شد اسمش رو زندگی گذاشت…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی بود از عمق دل خیلی هاحرف زدین