در آسمانی که از آنِ بخشی از چهرهی توست
کلاغهای سیاه وجب به وجب زندگی میکنند
گروهی از کلاغان خورشید مردمکت را برق میاندازند
و گروهی دیگر…راه مرغهای منطق الطیر را پیش گرفتهاند
و از آن سوی بخت خود آمدهاند
به صف ایستادهاند تا که محو این درخشانی…
این صدفِ دُردانه شوند
من میدانم که روزی…
آسمان چشمان تو بقای کلاغها را به اتمام میرساند
و پس از مرگ تو…
چشم هیچ بشری پرکلاغی نخواهد بود.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.